کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی؛ بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی که توسط موسسه نشر و تنظیم آثار امام خمینی منتشر شده است، حاوی خاطرات شنیدنی و جالبی از سلوک و رفتار ایشان است، گلچین تابناک از این خاطرات را می خوانید: 

‏‏ما‏‎ ‎‏فکر می‌کردیم روزنامه‌هایی که به خدمت امام می‌بریم، ایشان فقط ‏‎ ‎‏سرمقاله‌های آن را‏‎ ‎‏مطالعه می‌کنند و جزئیات آن را‏‎ ‎‏نگاه نمی‌کنند.‏‏‏یک روز امام زنگ زدند، خدمتشان رفتم. انگشت روی یک مطلبی در ‏‎ ‎‏آگهی مجالس ترحیم گذاشتند و فرمودند: به آقایان رسولی و توسلی ‏‎ ‎‏بفرمایید از طرف من به مجلس ختم ایشان بروند.‏‏‏از این نکته فهمیدم که امام بادقت روزنامه‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏مطالعه می‌کنند.‏

 دستور به صرفه جویی در مصرف برق

‏‏روزی عده‌ای برای ملاقات حضرت امام آمده بودند. ایشان در صندلی ‏‎ ‎‏ملاقات که نشسته بودند یک لحظه متوجه شده بودند که یکی ـ دو چراغ ‏‎ ‎‏در دفتر و بیت روشن است لذا‏‎ ‎‏وقتی که ملاقات‌ها‏‎ ‎‏تمام شدند ایشان مرا‏‎ ‎‏صدا‏‎ ‎‏کردند و فرمودند: خانه من و اسراف، خانه من و فعل حرام؟ گفتم: ‏‎ ‎‏آقاجان مگر چه شده است؟ فرمودند: این برق‌ها‏‎ ‎‏چیست که روشن ‏‎ ‎‏است. گفتم آقاجان این یک لامپ مربوط به دفتر آقای صانعی است. ‏‎ ‎‏آقای صانعی هم همانجا ایستاده بود، امام فرمودند: مال هر جایی‏‏ می‌خواهد ‏‎ ‎‏باشد، این برق‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏خاموش کنید. مشخص بود که امام آن روز خیلی‏‎ ‎‏ناراحت بودند چون پیش از آن دو بار تذکر داده بودند و این مرتبه سوم ‏‎ ‎‏بود که خیلی ناراحت شده بودند. حضرت امام وقتی که اتاقشان رابرای ‏‎‎‏رفتن به حسینیه و ملاقات بامردم حتی برای پنج دقیقه ترک می‌کردند ‏‎ ‎‏حتما‏‎ ‎‏لامپ اتاق را‏‎ ‎‏خاموش می‌نمودند. گاهی هم اتفاق می‌افتاد که ایشان ‏‎ ‎‏وسط راه برمی‌گشتند و یادشان می‌آمد که لامپ اتاق را‏‎ ‎‏خاموش نکرده‌اند ‏‎ ‎‏لذا‏‎ ‎‏برمی‌گشتند و لامپ را‏‎ ‎‏خاموش می‌کردند و دوباره راه می‌افتادند.‏

 دستور به صرفه جویی در اموال

‏‏یادم است که دندان‌‌های حضرت امام خراب شده بود. دکتر منافی پدرش ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏آورده بود که دندان‌‌های امام را‏‎ ‎‏اصلاح کنند. پسر دکتر منافعی هم ‏‎ ‎‏همراه آنهاآمده بود. روز اول که دندان‌‌های حضرت امام را‏‎ ‎‏در می‌آوردند ‏‎ ‎‏پسر دکتر منافی ـ که بعد‌ها‏‎ ‎‏به شهادت رسید ـ یکی دو تا‏‎ ‎‏دستمال ‏‎ ‎‏کاغذی از جعبه در آورد و به پدرش داد که دندان‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏روی آن بگذارند. ‏‎ ‎‏حضرت امام به پدر ایشان گفت که یک دستمال کافی است بگو اسراف ‏‎ ‎‏نکند. روز بعد دوباره همان موضوع قبلی تکرار شد و امام دوباره به ‏‎ ‎‏دکتر منافی تذکر دادند. اماروز سوم نیز باز پسر آقای منافی چند عدد ‏‎ ‎‏دستمال کاغذی برداشت که امام ناراحت شدند و به دکتر منافی گفتند که ‏‎ ‎‏مگر شمابه پسرتان نگفتید که در استفاده از دستمال کاغذی اسراف ‏‎ ‎‏نکند؟ 

 امام و بی پناهان

‏‏در برهه‌ای از جنگ، صدام تهران را‏‎ ‎‏موشک باران می‌کرد. گاهی اتفاق ‏‎ ‎‏می‌افتاد که موشک‌ها‏‎ ‎‏در نزدیکی جماران به زمین می‌خوردند. عده‌ای از ‏‎ ‎‏دکتر‌ها‏‎ ‎‏از این قضیه ناراحت بودند و حتی بعضی از آنها‏‎ ‎‏خدمت امام رفته ‏‎ ‎‏و با‏‎ ‎‏ناراحتی و گریه از ایشان خواهش کردند که اجازه دهند پناهگاهی ‏‎ ‎‏برای ایشان ساخته شود. حضرت امام وقتی که ملاحظه می‌کنند آنها‏‎ ‎‏احساساتی شده‌اند برای اینکه از احساسات آنها‏‎ ‎‏بکاهند می‌فرمایند بروید ‏‎ ‎‏طرح و برنامه‌هایتان را‏‎ ‎‏بیاورید که ببینم چه برنامه‌ای دارید. اینها‏‎ ‎‏فکر ‏‎ ‎‏کردند که امام می رود به پناهگاه، لذا‏‎ ‎‏زیر زمین حسینیه را‏‎ ‎‏به عنوان ‏‎ ‎‏پناهگاه آماده کردند. ‏

‏‏ما‏‎ ‎‏زیرزمین حسینیه را‏‎ ‎‏تمیز کردیم، حتی تختی هم برای زمان ‏‎ ‎‏استراحت امام قرار دادیم بعد از این مقدمات به حضرت امام خبر دادند ‏‎ ‎‏که آقاجان محل آماده است. حضرت امام فرمودند من نگفتم که بروید ‏‎ ‎‏محلی را‏‎ ‎‏به عنوان پناهگاه برای من آماده کنید‏‏،‏‏ من گفتم بروید برنامه و ‏‎ ‎‏طرح‌هایتان را‏‎ ‎‏بیاورید. که ببینم چه طرح و برنا‏‏م‏‏ه‌ای دارید؟ سپس ‏‎ ‎‏فرمودند‏‏:‏‎ ‎‏اگر موشکی به جماران اصابت کند و در کنار من پیرزنی شهید ‏‎ ‎‏شود و من در پناهگاه باشم و آسیبی نبینم فردا‏‎ ‎‏تاریخ درباره من چه ‏‎ ‎‏قضاوتی خواهد کرد؟ آیا‏‎ ‎‏نمی‌گویند خمینی برای خودش پناهگاه ساخت ‏‎ ‎‏اما‏‎ ‎‏آن پیرزن پناهگاه نداشت. من نه جواب خدا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏می‌توانم بدهم‏‏ نه‏‎ ‎‏جواب ملتم را. شما‏‎ ‎‏بروید و هر وقت برای همه ‏‏افراد این مملکت پناهگاه ‏‎ ‎‏ساختید آن وقت من هم به پناهگاه می‌روم.‏

 امام و دستور پزشکان

‏‏حضرت امام خیلی مقید بودند که دستور دکتر‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏اجرا‏‎ ‎‏کنند. روزی در ‏‎ ‎‏بیمارستان دیدم که سُرم را‏‎ ‎‏از دست راست امام در آورده و به دست چپ ‏‎ ‎‏ایشان زده‌اند همان لحظات ایشان فرمودند به دکتر عارفی بگویید بیاید. ‏‎ ‎دکتر عارفی خدمت امام رسید و آقا‏‎ ‎‏به او فرمودند: آقای دکتر تکلیف من ‏‎ ‎‏چیست، وضو بگیرم یا‏‎ ‎‏تیمم کنم. دکتر عارفی گفت: آقا‏‎ ‎‏شما‏‎ ‎‏خودتان ‏‎ ‎‏مرجع هستید، خودتان بهتر می‌دانید. آقا‏‎ ‎‏فرمودند: من از شما‏‎ ‎‏حکم شرعی ‏‎ ‎‏نخواستم، وظیفه‌ام را‏‎ ‎‏خواستم بدانم که باید تیمم کنم یا‏‎ ‎‏وضو بگیرم. دکتر ‏‎ ‎‏عارفی گفت: آقا، تیمم کنید. حضرت امام نیز به دستور دکتر تیمم کردند ‏‎ ‎‏و وضو نگرفتند.‏

برخورد امام با حاج احمد آقا

‏‏حاج احمد آقا‏‎ ‎‏در واقع عصای دست امام بود. امام هم در بعضی امور با‏‎ ‎‏او مشورت می‌کردند.‏‏‏البته حاج احمد آقا‏‎ ‎‏نیز‏‎ ‎‏به واقع فردی شایسته و امین بودند و وظیفه ‏‎ ‎‏خود را‏‎ ‎‏خیلی عالی و خوب انجام می‌دادند.‏‏‏به یاد دارم که روزی آقای موسوی اردبیلی زنگ زدند و مساله‌ای ‏‎کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س) ‏راجع به قضا‏‎ ‎‏می‌خواستند از امام بپرسند. موقع نماز ظهر و عصر بود، ‏‎ ‎‏پشت در اتاق امام زنگی گذاشته بودیم که با‏‎ ‎‏آن اجازه ورود می‌گرفتیم. ‏‎ ‎‏اگر اجازه می‌دادند می‌گفتند: «بسم‏‏‌‏‏الله»‏ ‏‏آن روز من سوال آقای موسوی اردبیلی را‏‎ ‎‏به خدمت ایشان دادم. ‏‎ ‎‏فرمودند: احمد کجاست؟ گفتم فلان جاست.‏‏‏گفتند: بگویید بیایند. امام بعد از صحبت با‏‎ ‎‏حاج احمد آقا، جواب را‏‎ ‎‏به واسطه ایشان به آقای موسوی اردبیلی دادند.‏

‏‏روزی دیگر آقای بشارتی تلفن کردند و در رابطه با‏‎ ‎‏سیاست خارجی ‏‎ ‎‏سوالی داشتند. مورد سوال گویا‏‎ ‎‏پیرامون مساله قطع رابطه با‏‎ ‎‏انگلستان ‏‎ ‎‏پس از صدور حکم قتل سلمان رشدی بود. آقای بشارتی گفت: آقای ‏‎ ‎‏خامنه‌ای و آقای هاشمی رفسنجانی هم موافق هستند. می‌خواهم نظر امام ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏هم بدانم.‏‏‏ موضوع سوال را‏‎ ‎‏به عرض امام رساندم. امام فرمودند: احمد ‏‎ ‎‏کجاست؟ گفتیم آقاجان، احمد به قم رفته‌اند، چند دقیقه‌ای صبر کردند، ‏‎ ‎‏بعد فرمودند: بگویید نظرمن، همان نظر آقایان خامنه‌ای و هاشمی است، ‏‎ ‎‏انجام بدهید.‏

 انگشتری خاص امام خمینی

‏‏امام انگشتریی داشتند که به آن علاقه عجیبی داشتند. نگین انگشتر از سه ‏‎ ‎‏قسمت شکسته شده بود و یک قسمت آن هم نبود. انگشتر را‏‎ ‎‏حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏به حاج عیسی داده بودند تا‏‎ ‎‏او به من بدهد و من هم بدهم آن را‏‎ ‎‏تعمیر کنند. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: آقاجان، اگر اجازه ‏‎ ‎‏می‌دهید، نگینی روی رکابش سوار کنم. فرمودند: هر کاری می‌خواهید ‏‎ ‎‏بکنید. من هم رفتم چند نگین گرفتم و یکی را‏‎ ‎‏که با‏‎ ‎‏اسامی پنج تن‏‎ ‎‏(ع) ‏‎ ‎‏مزین شده بود دادم روی رکاب اصلی نصب کردند.‏

‏‏چند انگشتر دیگر هم تهیه کردم و تقدیم امام کردم. امام فقط انگشتر ‏‎‎‏خود رابرداشته، و بقیه را پس دادند. دیگر نه امام سراغ نگین شکسته را‏‎ ‎‏گرفتند و نه من چیزی گفتم. می‌خواستم آن نگین را‏‎ ‎‏برای تبرک نزد خود ‏‎ ‎‏نگه دارم.‏‏‏سه ـ چهار روز پس از این ماجرا‏‎ ‎‏حاج احمد آقا‏‎ ‎‏تلفنی با‏‎ ‎‏منزل ما‏‎ ‎‏تماس گرفت و گفت: انگشتری که حاج عیسی به شما‏‎ ‎‏داده بودند چه ‏‎‎‏کار کردید؟ گفتم: انگشتر امام را‏‎ ‎‏برگرداندم. آن نگین هم چون شکسته ‏‎ ‎‏بود تعویض کردم و نگین دیگری روی آن گذاشتم.‏‏‏ حاج احمد آقا‏‎ ‎‏گفت: آن نگین شکسته را‏‎ ‎‏برگردان و به خود من بده. ‏‎ ‎‏حاج احمد آقا‏‎ ‎‏بعدا‏‎ ‎‏گفت این نگین یک قصه دارد. من هم سراغ قصه را‏‎ ‎‏نگرفتم.‏‏‏روز آخر عمر امام، ایشان سراغ نگین انگشتر را‏‎ ‎‏گرفتند. چون نگین ‏‎ ‎‏رکاب نداشت. آن را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏چسب زیر تخت، قسمت بالاسر امام چسباندند.‏

 درخواست امضای امام

‏‏در قم از حضرت امام قرآنی را‏‎ ‎‏گرفتم و یک روز هم به ایشان عرض ‏‎کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)   ‎‏کردم که آقاجان من یکی از تصاویرتان را‏‎ ‎‏هم می خواهم. (قمی ها‏‎ ‎‏عکس  های آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏نقاشی می کردند). آقا‏‎ ‎‏فرمودند: صبر کنید عکس قشنگی ‏‎ ‎‏بیاورند، آن وقت آن را‏‎ ‎‏به شما‏‎ ‎‏می دهم. اتفاقا مدتی بعد یک کار سیاه قلم ‏‎ ‎‏آوردند. یادم نیست ‏‏کار چه کسی بود ولی وقتی آن عکس را دیدم خوشم ‏‎ ‎‏آمد و آقا‏‎ ‎‏آن را‏‎ ‎‏به من بخشیدند.‏

‏‏یک بار هم قرآنی را از پاکستان آورده بودند که به اصطلاح رنگی بود ‏‎ ‎‏و حاشیه  های رنگی داشت. آن را هم من برداشتم به اصطلاح از آقای ‏‎ ‎‏صانعی اجازه گرفتم. آن موقع آقای صانعی اختیار تام داشت‏‏، و اداره دفتر ‏‎ ‎‏با آقای ‏‏اشراقی و آقای صانعی و حاج احمد آقا بود. خلاصه آقای صانعی ‏‎ ‎‏اجازه داد و گفت که آن قرآن مال شما. آقای انصاری پیش من آمد و ‏‎ ‎‏گفت: آقا این قرآن را نه، یک قرآن دیگر به تو می دهم. گفتم نه، من ‏‎ ‎‏همین قرآن رامی خواهم. سپس همان قرآن را آوردم خدمت آقا که امضا‏‎ ‎‏کنند. ایشان آن را امضا کردند، سپس خواستم مطلبی کنار امضایشان ‏‎ ‎‏بنویسند. آقا فرمودند: باشد. چند روز گذشت و آقا مسیح‏‎(نوه امام) آمد. به او ‏‎ ‎‏گفتم که مسیح جان قصه این طوری است. من چنین برنامه ای دارم. او ‏‎ ‎‏گفت که خیلی خوب، من الان پیش آقا می روم و به ایشان می گویم. ‏‎ ‎‏کاغذی به مسیح دادم و او کاغذ را گرفت و به داخل رفت. مسیح ‏‎ ‎‏موضوع را به آقا گفت و ایشان فرمود که چه بنویسم. او هم گفته بود که ‏‎ ‎‏رضامی گوید هر چه خودشان بخواهند همان را بنویسند. یک چیز ‏‎ ‎‏بنویسند و امضا کنند. ‏‏آ‏‏ن وقت آقا نوشتند که بسمه تعالی. ان شاءالله برای ‏‎ ‎‏اسلام پاسدار خوبی باشید. یک متن اینجوری نوشتند و حالا ریزه ‏‎‎‏کاری هایش را به طور دقیق یادم نیست. پایان متن را دیگر ننوشتند ‏‎ ‎‏”روح الله” و فقط کلمه “خمینی” را نوشتند. مسیح نوشته آقا را برایم ‏‎ ‎‏آورد. به او گفتم: مسیح جان چرا آقا “روح الله” را ننوشته اند؟ امضای آقا، ‏‎ ‎‏”‏‏روح الله الموسوی الخمینی” دارد. او گفت که آقا اینجوری امضا ‏‏کرده اند. ‏‎ ‎‏گفتم برو پیش آقا و از ایشان بخواه “روح الله” را بنویسند. مسیح گفت ‏‎ ‎‏من می روم ولی نمی شود. این موضوع برای من جای سوال بود. قضیه ‏‎ ‎‏همین جوری ماند. بعد هاسند و نامه ای را از امام به آقامصطفی دیدم. ‏‎ ‎‏نامه مربوط به آغاز دوران تبعید امام از ایران بود. ایامی که هنوز حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی در ایران بود، اما امام تبعید شده بودند. در آن نامه آقا زیرش ‏‎ ‎‏نوشته بود “خمینی” و من متوجه شدم که آقا مرا هم خیلی خودمانی ‏‎ ‎‏حساب کرده اند که فقط “خمینی” نوشته اند چون برای افراد خاص از ‏‎ ‎‏جمله پسرش این گونه می نوشته اند. آن نوشته را از امام‏‏ ـ‏‏ رضوان  الله ‏‎ ‎‏تعالی علیه ‏‏ـ‏‏ به یادگار دارم.‏

 آمدن فرد مشکوک به منزل امام

‏‏در یکی از شب هایکی از بچه ها مرا بیدار کرد و گفت: فلانی یک نفر ‏‎ ‎‏پریده خانه امام چه کار کنیم؟ سریع بلند شدم، به قول معروف در مقابل ‏‎ ‎‏عمل انجام شده قرار گرفته بودم. گفتم: اگر این طرف پریده حتما مسلح ‏‎ ‎‏است. اگر خدایی ناکرده اتفاقی بیفتد من چطور می توانم جواب بدهم؟ ‏‎ ‎‏می گویند لابد خواب بود. به این نتیجه رسیدم که از احمد آقا کمک ‏‎ ‎‏بگیرم. آیفون زدم، اتفاقا حاج احمد آقا سریع گوشی را برداشت. گفتم ‏‎ ‎‏قضیه این جوری است. گفت: رضا آمدم. به ایشان قضیه را گفتم، گفت: ‏‎ ‎‏آن کسی که گفتی کی است؟ گفتم فلانی. گفت اعتماد به طرف داری؟ ‏‎ ‎‏دروغ نمی گوید؟ گفتم حاج آقا آن فرد مورد اطمینان من است. ـ او از ‏‎ ‎‏بچه  های قم و از رفقای من است ـ حاج احمد آقا گفتند: بگو بیاید این ‏‎ ‎‏طرف. به سرعت تماس گرفتم خودش آمد. حاج احمد آقا فرمودند: ‏‎ ‎‏قضیه چیست؟ گفت: حاج آقا نگهبان بودم تا برگشتم دیدم کسی پرید. ‏‎ ‎‏خود طرف را ندیدم ولی صدای پریدنش راروی برگ ها فهمیدم. بعدا‏‎ ‎‏حاج احمد آقا‏‏ فرمودند: پس رضا با چند نفربیایید داخل خانه را بگردیم. ‏‎ ‎‏گفتم: باشد. باچند نفر از بچه ها تماس گرفتم و آنها آمدند. در این حین ‏‎حاج احمد آقا به من گفتند که کسانی را که می خواهند خانه را بگردند ‏‎ ‎‏شما ابتدا تفتیش بدنی بکن. گفتم نه حاج آقا شما خودتان این کار را‏‎ ‎‏بکنید. خلاصه حاج احمد آقا تک تک افراد را تفتیش بدنی کرد تا رسید ‏‎ ‎‏به خود من و دست من را کشید. حسین آقای فراهانی را آورد و فرمود: ‏‎ ‎‏بنشین دم در و نه کسی را بگذار داخل بیاید نه کسی را بگذار بیرون ‏‎ ‎‏برود.

ما همه نگران بودیم که نکند آن فردی که وارد شده آقا را ترور ‏‎ ‎‏کند. به داخل رفتیم. پنج شش قدم به اتاق مانده بود که دیدیم یک دفعه ‏‎ ‎‏چراغ اتاق آقا روشن شد. حاج احمد آقا با خوشحالی گفتند: ا، آقا برای ‏‎ ‎‏نماز شب بلند شدند. ـ ساعت دقیقا یک بود ـ پس بایستید من بروم از ‏‎ ‎‏آقااجازه بگیرم. حاج احمد آقااز پله هابالارفتند و موضوع رابه امام ‏‎ ‎‏گفتند و اعلام کردند که می خواهند خانه را بگردند. آقا فرمودند: احمد ‏‎ ‎‏کسی داخل خانه نیامده نگران نباشید. حاج احمد آقا پایین آمدند و ‏‎ ‎‏گفتند: آقا می فرمایند کسی داخل نیامده نگران نباشید. من به حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا گفتم: من نمی توانم قبول کنم که کسی نیامده است. برای ما یقین ‏‎ ‎‏است که کسی وارد حیاط شده و شما مجددا برگردید بروید خدمت آقا‏‎ ‎‏و از ایشان بخواهید کار گشتن خانه انجام گیرد.

ناگفته‌هایی از زندگی امام خمینی (ره)؛ از تذکر برای خاموش کردن لامپ تا نگرانی برای بی‌سرپناهان

ایشان دوباره پیش آقا‏‎ ‎‏رفتند و برگشتند و گفتند: آقا فرمودند کسی نیامده، اما حالا اگر نگران ‏‎ ‎‏هستید بیایید بگردید. کسی که مس‏‏و‏‏ول برق بود از این چراغ قوه های ‏‎ ‎‏بزرگی که مال اداره برق بود اورده و ما با استفاده از آنها همه جای حیاط ‏‎ ‎‏و خانه را گشتیم. تک تک روی درخت ها را هم باچراغ قوه کنترل کردیم ‏‎ ‎‏چون احتمال می دادیم طرف بالای درخت رفته باشد و منتظر بماند تاسر ‏‎ ‎‏فرصت آقا را ترور کند. خلاصه کسی را ندیدیم. آن شب پروانه وار دور ‏‎ ‎‏ساختمان آقا را گشتیم. بچه ها را دور تا دور کاشته بودم و خودم پاس ‏‎ ‎‏بخش بودم. نزدیکی  های صبح بود که آقا برای نماز صبح بیدار شدند.‏‏ایشان ‏‎ ‎‏به بیرون تشریف آوردند. یکی از بچه هابه ایشان سلام کرد. آقا فرمودند: ‏‎ ‎‏علیکم السلام، خسته نباشید. شما امشب خیلی زحمت کشیدید و‏‏ نخوابیدید. ‏‎ ‎‏من عرض کردم که برای ما توفیقی بود. سپس آقا آرام آرام به قسمت ‏‎ ‎‏مل‏‏ا‏‏قات و دست بوسی رفتند. با نگرانی پیش خودم گفتم نکند این کسی ‏‎ ‎‏که شب آمده نمی داند آقا کجا خوابیده اند لذا پشت سر امام رفتم، ایشان ‏‎ ‎‏در را باز کردند و به داخل رفتند و من آنجا نرفتم و از بالای بالکن دور ‏‎ ‎‏زدم آمدم. ما این مساله را پی گیر شدیم و بعد از چند روز متوجه شدیم ‏‎ ‎‏که سمور یاسنجاب بوده که از بالای دیوار به پایین پریده بود.‏

امام خمینی و ارتباط با عالم غیب

حضرت امام پس از ورود به ایران و اقامت در مدرسه علوی و رفاه ـ   ‎‏واقع در خیابان ایران ـ یکبار به منزل آقای بروجردی که در پاسداران بود ‏‎ ‎‏آمدند ولی پس از آن مدتی در قم اقامت کردند و سپس به تهران آمدند ‏‎ ‎‏و به بیمارستان قلب رفتند و از آنجا‏‎ ‎‏به دربند و سپس به جماران آمدند و ‏‎ ‎‏در طول چند سال اقامت در جماران از منزلی که داشتند خارج نشدند ‏‎ ‎‏یعنی در واقع از جماران به هیچ جا‏‎ ‎‏نرفتند.‏

‏‏گاهی وقت ها‏‎ ‎‏خیلی ها‏‎ ‎‏می گفتند که ما‏‎ ‎‏دیدیم آقا‏‎ ‎‏رفت فلان جا، در ‏‎ ‎‏صورتی که ایشان واقعا‏‎ ‎‏جایی تشریف نمی بردند حالا‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏ماشین یا‏‎ ‎‏به طور ‏‎ ‎‏مخفیانه، اصلا‏‎ ‎‏هیچ جا‏‎ ‎‏نمی رفتند ولی خوب موضوع طی الارض، مقامی ‏‎ ‎‏است که مربوط به بزرگان و عرفا‏‎ ‎‏است، آن وادی را‏‎ ‎‏خودشان داشتند که ‏‎ ‎‏آن هم ظاهر امر من لیاقتش را‏‎ ‎‏نداشتم ولی آنهایی که پاک تر از من بودند و ‏‎ ‎‏چشم و قلب و گوششان پاک بود، [متوجه بودند.] یک موردش این بود ‏‎ ‎‏که در دوره مریضی امام با‏‎ ‎‏مانیتوری که در اتاق گذاشته بودند رفت و ‏‎ ‎‏آمد آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏زیر نظر داشتند. یکی از روزها‏‎ ‎‏به اصطلاح می بینند آن دستگاه ‏‎ ‎‏قطع شد. پزشک مربوطه می آید و دستگاه را‏‎ ‎‏نگاه می کند و می بینند که ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏نیستند. زنگ می زنند به حاج عیسی و موضوع را‏‎ ‎‏به او خبر می دهند. ‏‎ ‎‏از اینجا‏‎ ‎‏به بعد را‏‎ ‎‏حاج عیسی تعریف می کند و می گوید که ما‏‎ ‎‏رفتیم و ‏‎ ‎‏قدری گشتیم.‏

‏‏فکر می کنم از بتول خانم کمک می گیرند و ایشان هم می گردد و ‏‎ ‎‏می بینند امام نیست که دیگر قطع امید می کنند و نگران می شوند. حتی ‏‎ ‎‏زیر و بالای تخت و هر جای ممکن راهم می گردند اما‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏نمی یابند. ‏‎ ‎‏وقتی از همه جا‏‎ ‎‏مایوس می شوند یک دفعه متوجه می شوند که آقا‏‎ ‎‏روی ‏‎ ‎‏تختشان خوابیده اند. این در صورتی بود که آنها‏‎ ‎‏لحظاتی قبل از آن تخت ‏‎‎‏رابه هم زده بودند و زیر و روی آن را‏‎ ‎‏به دقت دیده بودند. آقا‏‎ ‎‏به ‏‎ ‎‏اصطلاح بیدار می شوند و می فرمایند: بله، چه کار دارید؟ دکتر پورمقدس ‏‎ ‎‏برای خودم تعرف می کرد که هیچکسی نتوانست حرفی بزند و گفتند آقا‏‎ ‎‏هیچی فقط اجازه بدهید من دستتان را‏‎ ‎‏ببوسم. دکتر پورمقدس فقط این ‏‎ ‎‏اجازه را‏‎ ‎‏به خودش می دهد که جلو می آید و دست امام را‏‎ ‎‏می بوسد و ‏‎ ‎‏می رود.‏

یکی از شب‌هایی که من در همان اتاق کناری اتاق امام استراحت ‏‎ ‎‏می‌کردم، موقع نماز شب امام بیدار بودم، متوجه شدم که ایشان به ‏‎ ‎‏دستشویی رفته و وضو گرفته و به اتاق بازگشتند. تقریبا‏‎ ‎‏اواسط نماز شب ‏‎ ‎‏امام، که در حال خواب و بیداری بودم، متوجه شدم ایشان با‏‎ ‎‏کسی ‏‎ ‎‏صحبت می‌کنند. امام تنهابود، حتی خانم هم آن شب اتاق امام نبودند.‏

‏‏تا‏‎ ‎‏حس کردم امام با‏‎ ‎‏کسی صحبت می‌کنند برخاسته و پشت در اتاق ‏‎ ‎‏ایستادم. من فقط این را‏‎ ‎‏شنیدم که امام به صورت سوال پرسیدند، پس ‏‎ ‎‏چه کنم، یا‏‎ ‎‏پس چه بکند؟ خیلی دقت کردم اما‏‎ ‎‏دیگر صدایی نشنیدم. به ‏‎ ‎‏نظر من ارتباط امام با‏‎ ‎‏عالم معنا‏‎ ‎‏بود. یکبار دیگر، ماه مبارک رمضان ‏‎ ‎‏حدود ساعت 2 نیمه شب بود. من بعد از اتمام شیفت خود، جهت ‏‎ ‎‏صرف سحری به طرف دفتر حرکت می‌کردم. در مسیر باید از جلوی ‏‏پنجره ‏‎ ‎‏امام رد می‌شدم. هنگام نماز شب امام بود و با‏‎ ‎‏توجه به سابقه قبلی که ‏‎ ‎‏ذکر کردم، متوجه نوری بسیار شدید شدم که از پنجره به بیرون می‌تابد. ‏‎ ‎‏چنان نوری که چشم من رازد. آن نور، نور لامپ و حتی نور پروژکتور ‏‎ ‎‏نبود، یعنی نور عادی نبود. بوی خوش عجیبی هم استشمام کردم.‏

‏‏همان لحظه تصمیم گرفتم داخل اتاق را‏‎ ‎‏تماشا‏‎ ‎‏کنم، با‏‎ ‎‏توجه به اینکه ‏‎‎‏می‌دانستم از خانواده امام کسی آنجا‏‎ ‎‏حضور ندارد، چند لحظه هم هر کار ‏‎ ‎‏کردم که برگردم، صورتم ‏‏برنگشت. همان جا‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏خود گفتم، فلانی، بیا‏‎ ‎‏برو، ‏‎ ‎‏تو لیاقت نداری‌، بیش ‌از این معطل ‏‏نکن و به راه خود ادامه دادم.‏‏‏آن شب حال عجیبی پیداکردم. چند مرتبه خواستم ماجرای آن شب ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏خدمت امام نقل کنم، اما‏‎ ‎‏نشد.‏

‏‎

 عزیمت به جبهه با حاج سید حسن

‏‏یکبار به اتفاق حسن آقا‏‎ ‎‏به جبهه رفته بودیم. قبل از عملیات والفجر 10 ‏‎ ‎‏بود و چند روز به شروع عملیات مانده بود. حسن آقا‏‎ ‎‏از سنندج به دفتر ‏‎ ‎‏امام زنگ زد و با‏‎ ‎‏مادرشان و خانم حضرت امام صحبت کرد، سپس ‏‎ ‎‏گفتند که امام می خواهد با‏‎ ‎‏ایشان صحبت کند. از آن سوی خط وقتی امام ‏‎ ‎‏می خواست گوشی را‏‎ ‎‏بگیرد و با‏‎ ‎‏حسن آقا‏‎ ‎‏صحبت کند، دیدم که حسن ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏رنگ به رنگ شد. گفتم چی شد؟ گفت دارند گوشی را‏‎ ‎‏می دهند به ‏‎ ‎‏آقا. حضرت امام از ایشان س‏‏و‏‏ال کردند که کجا‏‎ ‎‏هستی. گفت جبهه هستم. ‏‎ ‎‏گفتند پس چرا‏‎ ‎‏صدای توپ و تانک نمی آید؟ ایشان گفت سنندج هستم. ‏‎ ‎‏قدری با‏‎ ‎‏هم شوخی و مزاح فرمودند. سپس حضرت امام فرمودند سلام ‏‎ ‎‏مرا‏‎ ‎‏به رزمندگان برسانید، من برایشان دعا‏‎ ‎‏می کنم.‏

قضیه سلمان رشدی

‏‏روزی حضرت امام زنگ آیفون را‏‎ ‎‏زدند و گفتند که آقای انصاری را‏‎ ‎‏خبر ‏‎ ‎‏کنید بیاید. رفتیم و آقای انصاری را‏‎ ‎‏خبر کردیم. من دیدم که آقا‏‎ ‎‏نگران و ‏‎ ‎‏مضطرب هستند و با‏‎ ‎‏عجله کاری انجام می‏‏ ‏‏دهند.‏‏‏گفتم لابد خبری هست. آقای انصاری آمد و به داخل اتاق رفت. ‏‎ ‎‏دقایقی بعد ننه عذرا، یکی از مادرانی که در بیت امام کار می کرد، پیش ‏‎ ‎‏من آمد و گفت که حسین آقا‏‎ ‎‏چه خبر شده؟ آقا‏‎ ‎‏خیلی ناراحت هستند و ‏‎ ‎‏مدام اتاق را‏‎ ‎‏دور می زنند و می گویند این ملعون را‏‎ ‎‏باید اعدام کرد این را‏‎ ‎‏باید از روزگار محو کرد. قضیه چیست؟‏‏‏پس از چندی معلوم شد که قضیه سلمان رشدی بوده است؛ آقا‏‎ ‎‏متن ‎‏کتاب را‏‎ ‎‏خوانده بودند و همان موقع ناراحت شده بودند و آقای انصاری ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏خواسته بودند که آن پیام را‏‎ ‎‏بدهند. آقا‏‎ ‎‏خیلی ناراحت بودند.‏‏‏از آن به بعد هم ‏‏واقعا‏‎ ‎‏در چهرۀ ایشان یک حالت ناراحتی را‏‎ ‎‏می دیدیم. ‏‎ ‎‏از اینکه به حضرت رسول (ص) توهین شده بود عمیقا‏‎ ‎‏ناراحت بودند و ‏‎ ‎‏این ناراحتی در چهره شان پیدا‏‎ ‎‏بود.‏

یادگاری از امام

‏‏یکی دو ماه قبل از مریضی حضرت امام، آقای بهاء الدینی گفت که ‏‎ ‎‏می روم محاسن حضرت امام را‏‎ ‎‏اصلاح کنم. من به ایشان عرض کردم که ‏‎ ‎‏اگر می شود موی محاسن را‏‎ ‎‏برای من نگهدارید. این آخرین باری بود که ‏‎ ‎‏محاسن حضرت امام اصلاح می شد و من هنوز آن موی محاسن را‏‎ ‎‏دارم.‏

بدگویی از پاسداران مقابل امام

در زمان دولت موقت، هنگامی که افرادی چون داریوش فروهر، مدنی و ‏‎ ‎‏غیره به خدمت امام می رسیدند، همیشه یک دندگی می کردند و مثلا‏‎ ‎‏می گفتند که سپاه چی است، جهاد چی است. وزیر نفت می گفت مثلا‏‎ ‎‏این پاسدارها‏‎ ‎‏عین قزاق هامی مانند. به طور مستقیم این حرف ها را به امام ‏‎ ‎‏می زدند. حالا ما هم حضور داشتیم، و امام در جواب می گفتند که ما‏‎ ‎‏مطلب محرمانه ای نداریم بچه ها از خودمان هستند. ‏‏امام در مقابل این ‏‎ ‎‏حرف ها ابتدا گوش می کردند، جواب نمی دادند و سکوت می کردند. ‏‎ ‎‏سپس به ما می فرمودند شما بروید و کارهایتان را انجام دهید. سپس ‏‎ ‎‏عقدۀ دل اینها را گوش می کردند و از آن باخبر می شدند.‏

 توجه امام به حیثیت افراد

‏‏امام در برخوردهایشان همیشه آبرو و حیثیت افراد را‏‎ ‎‏در نظر داشتند. در ‏‎ ‎‏بیت امام یک خانمی کار می کرد که پس از ورود امام به ایران به بیت ‏‎‎‏آمده بود. او گفته بود که آقامن در نجف برایتان کار می کردم و ‏‎ ‎‏می خواهم اینجا هم برای شماکار کنم و نان خورتان باشم. حضرت امام ‏‎ ‎‏هم فرموده بودند اشکالی ندارد خانم من پیر شده و نمی تواند مایحتاج ‏‎ ‎‏زندگی را خرید کند شما زحمت این کارها را بکشید.‏

‏‏این بندۀ خدا برای خرید مثلا یک کیلو سیب زمینی و نان و غیره از ‏‎ ‎‏خانم امام پول می گرفت و خرید می رفت و پس از‏‏ بازگشت دوباره ‏‏هزینۀ ‏‎ ‎‏خرید را از دفتر هم می گرفت. نمی دانست که حضرت امام حساب و ‏‎ ‎‏کتاب دفتر راهم دارد. امام از همان اوایل این موضوع را فهمیده بودند و ‏‎ ‎‏منتها برای حفظ آبروی آن فرد سه سال صبر کرده بودند، خیلی هم به او ‏‎ ‎‏احترام می گذاشتند. آن زن هم ظاهرسازی می کرد و تسبیح به دست ‏‎ ‎‏می گرفت و نماز شب می خواند. مدتی گذشت تا اینکه امام احساس ‏‎ ‎‏تکلیف کردند و خیلی محترمانه موضوع را گفتند و در نتیجه آن خانم از ‏‎ ‎‏بیت خارج شد.‏

 نصب نورافکن در اتاق امام

‏‏عرض کنم که یک روز فیلمبردارها گفته بودند که اتاق آقا‏‎ ‎‏تاریک است. ‏‎ ‎‏وقتی که آقا به آن طرف می روند ما یک نورافکن بگذاریم تا راحت تر ‏‎ ‎‏بتوانیم فیلم برداری کنیم. این موضوع را به من گفتند. گفتم که به آقا ‏‏گفتید ‏‎ ‎‏که چنین کاری می خواهید انجام بدهید؟ گفتند که اگر به آقا می گفتیم ‏‎ ‎‏نیازی نبود مخفیانه کار بکنیم. ما می خواهیم تا آقا از دفتر نیامده اند این ‏‎ ‎‏نورافکن ها را وصل کنیم. خلاصه اینها رفته بودند و آقای حضرتی را‏‎ ‎‏آورده بودند و گفته بودند مشغول شوید. من بر حسب اینکه دستور آقا‏‎ ‎‏نبود دخالت نکردم. آقای حضرتی دو سه تا نورافکن در اتاق نصب کرد. ‏‎ ‎‏دقایقی بعد آقا وارد شد و گفت: اینها را برای چه اینجا نصب کرده اید؟ ‏‎ ‎‏آنها جواب داده بودند که آقا می خواهیم از شما فیلم برداری کنیم و چون ‏‎ ‎‏اتاق تاریک است مجبور شدیم این نورافکن ها را نصب کنیم. چون اگر ‏‎ ‎‏در تاریکی فیلم برداری کنیم چهره تان سیاه دیده می شود. امام فرموده بود ‏‎ ‎‏یاالله زود جمعش کنید. آنها هم سریع ابزار و وسایلشان را جمع کرده ‏‎ ‎‏بودند.‏

دیدار با وزیر امور خارجه شوروی
‏‏

وقتی سفیر و وزیر امور خارجه شوروی به همراهی آقای دکتر ولایتی و ‏‎ ‎‏دو سه نفر دیگر قرار بود با‏‎ ‎‏امام ملاقات کنند، به اصرار آقای ولایتی برای ‏‎ ‎‏اولین بار چند صندلی تهیه و در اتاق امام چیده شد. چون پیش از آن هر ‏‎ ‎‏مسوولی ـ چه داخلی و چه خارجی ـ میآمد و روی زمین مینشست. ‏
‏‏قبل از ورود امام به اتاق، وزیر خارجه شوروی و همراهان ایستاده ‏‎ ‎‏بودند، آقای ولایتی هر چه اصرار کردند که آنها‏‎ ‎‏بنشینند، قبول نکردند و ‏‎ ‎‏گفتند وقتی امام آمد مینشینیم. ‏‏‏وقتی آقا‏‎ ‎‏تشریف آوردند دستشان را‏‎ ‎‏پشت کمرشان گذاشته بودند و ‏‎ ‎‏بایک ابهت خاصی وارد شدند. این در حالی بود که هر وقت خانواده ‏‎ ‎‏شهید و یا جانبازی با‏‎ ‎‏امام ملاقات میکردند، امام در برابر آنها‏‎ ‎‏اظهار عجز ‏‎ ‎‏میکردند و میفرمودند، من احساس حقارت میکنم؛ و به حال شما‏‎ ‎‏غبطه ‏‎ ‎‏میخورم. ‏‏‏پس از تشریف فرمایی امام، آنان نیز روی صندلی نشستند. وزیر امور ‏‎ ‎‏خارجه شوروی خلاص‌های از پیام رهبر شوروی را‏‎ ‎‏برای امام خواند و ‏‎ ‎‏مترجم ترجمه کرد. ‏‏‏آقا‏‎ ‎‏فرمود: آقای گورباچف جواب من را‏‎ ‎‏ندادند، من هدفم چیز ‏‏دیگری ‏‎ ‎‏بود. از ایشان سوال دیگری کرده بودم، به ایشان چیز دیگری گفته بودم. ‏
‏‏دو مرتبه وزیر امور خارجه شوروی شروع به صحبت کرد و مترجم ‏‎ ‎‏هم ترجمه میکرد، بار دیگر آقا‏‎ ‎‏فرمودند: نه خیر، اینها‏‎ ‎‏جواب من نشد. ‏‎ ‎‏من میخواستم در دیگری از جهان رابه روی ایشان باز کنم، که ماورای ‏‎ ‎‏این جهان، جهان دیگری هست و آن ملت را‏‎ ‎‏نجات بدهم، وظیف‌های ‏‏انجام ‏‎ ‎ ‎‏بدهم. ایشان جواب مرا‏‎ ‎‏ندادند. مثل اینکه مطالب مرا‏‎ ‎‏متوجه نشدند. ‏‏‏پس از دو یا‏‎ ‎‏سه بار تکرار این صحبتها، آقا‏‎ ‎‏دیدند فایده‌ای ندارد ‏‎ ‎‏بلند شدند و تشریف بردند.

 ماشین تشریفات

‏‏راننده حاج حسین حسینی بود، ‏‏بعضی مواقع هم حاج مرتضی رنجبر‏‎ ‎‏بود، ‏‎ ‎‏امام راننده خاصی نداشت. ‏‏‏وسیله رفت و آمد هم یک ماشین آهو بود که آن را‏‎ ‎‏حاج مهدی ‏‎ ‎‏عراقی فرستاده بود. قبل از آن پیکان و این اواخر لندرور بود که دست آقا‏‎ ‎‏شهاب اشراقی ـ داماد امام ـ بود و ما‏‎ ‎‏روی سقفش می‌نشستیم و یا‏‎ ‎‏پشت ‏‎ ‎‏آن سوار می‌شدیم. یک زمانی هم آقای صباغیان وزیر کشور وقت، یک ‏‎ ‎‏ماشین بنز فرستاد که برای تشریفات بود. یادم هست که آقای صانعی یا‏‎ ‎‏کس دیگر گزارش داد که آقا‏‎ ‎‏از تهران برای شما‏‎ ‎‏ماشین فرستاده‌اند. آقا‏‎ ‎‏فرمودند: من ماشین نمی‌خواهم. راننده را‏‎ ‎‏نگهدارید و از او پذیرایی کنید ‏‎ ‎‏و فردا‏‎ ‎‏ماشین را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏همان راننده بفرستید برود تهران، من ماشین ‏‏نمی خواهم. ‏‎ ‎‏ایشان ماشین بنز را‏‎ ‎‏قبول نکردند. زمانی که آقا‏‎ ‎‏بازدید می‌رفتند ما‏‎ ‎‏ایشان ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏پیکان می‌بردیم. این اواخر هم پژو بود که در تهران فروختند. پژوی ‏‎ ‏سفیدی که خریدند ۳۶ یا‏‎ ‎‏۴۰ هزار تومان بود که بعد حاج احمد آقا‏‎ ‎‏آن را‏‎ ‎‏فروخت؛ ولی پژوی سبز ماند که خانم حضرت امام با‏‎ ‎‏آن تردد می‌کردند ‏‎ ‎‏و گاهی پیکان معمولی سوار می‌شدند. ‏

 اسلحه یوزی و یک خاطره از امام

‏‏در یکی از روز‌ها با حسن آقا داخل باغ بودیم. آقا خسته بودند و ‏‎ ‎‏خوابیده بودند و من هم دوست داشتم بخوابم، اما حسن آقا دوست ‏‎ ‎‏داشت با اسلحه ‏‏بازی کند. من یک اسلحه یوزی داشتم. او مرتب می‌آمد و ‏‎ ‎‏می گفت: ‏‏اسلحه را به من بده می‌خواهم بازی کنم. می‌گفتم: حسن جان ‏‎ ‎‏اسلحه بچه بازی نیست. خیلی اصرار کرد. گفتم: خیلی خوب. خشاب ‏‎ ‎‏آن را در آوردم و اسلحه را به او دادم و خشاب را پیش خودم نگهداشتم. ‏‎ ‎‏هیچ کس نبود. ‏‏من و حسن تنها ‏‏بودیم، حضرت امام هم در اتاق بالا‏‎ ‎‏خوابیده بودند. آقای اشراقی در باغچه بود. وی از اسلحه یوزی ‏‏می‏‏ ‏‏ترسید. ‏‎ ‎‏تا دید که اسلحه یوزی دست حسن است گفت: رضا، رضا چرا اسلحه ‏‎ ‎‏را دست این دادی؟ سریع بلند شدم و گفتم: اسلحه خشاب ندارد. گفت: ‏‎ ‎‏خاطر جمع باشم؟ گفتم: بله. گفت: خوب، اسلحه را از حسن بگیر. به ‏‎ ‎‏حسن آقا گفتم اسلحه را دور گردنت بینداز برویم آقا را بترسانیم و ببینیم ‏‎ ‎‏آقا چه عکس العملی نشان می‌دهد.

بند اسلحه را به گردن حسن آقا‏‎ ‎‏انداختم و گفتم: حسن تو جلو برو، از پله هاب رو بالا داخل اتاق آقا و به ‏‎ ‎‏آقا بگو دست‌ها بالا، بی حرکت. ببینیم آقا چه عکس العملی نشان می‌دهد. ‏‎ ‎‏حسن آقا از پله‌ها بالا رفت و در اتاق آقا را باز کرد و گفت: دست‌ها بالا‏‎ ‎‏و بی حرکت. آقا بیدار شده بود. ایشان تا این حرکت حسن را دیدند ‏‎ ‎، ‎‏فرمودند: ببینم بابا کجا بودی؟ بدون اینکه بترسند به حسن گفتند بیا جلو ‏‎ ‎‏ببینم بابا. به راستی امام شجاع و نترس بودند و رفتار ایشان به گونه‌ای ‏‎ ‎‏شد که طفلک حسن یادش رفت که برای چه کاری آمده بود. خلاصه ‏‎ ‎‏ایشان حسن آقا را خلع سلاح کرد. پشت سر حسن من و آقای اشراقی ‏‎ ‎‏وارد شدیم امام گفتند: این اسلحه کجا بوده؟ آقای اشراقی گفتند: مال ‏‎ ‎‏رضا است و رضا می‌گوید خطری ندارد امام به من فرمودند: شما این ‏‎ ‎‏اسلحه رادست بچه داده‌اید خطر ندارد؟ گفتم: نه آقاجان، خشاب را در ‏‎ ‎‏آوردم. آقا اسلحه راگرفتند و نگاهی به آن انداختند و فرمودند: شما‏‎ ‎‏چگونه با این تیراندازی می‌کنید اینکه قنداق ندارد. حضرت امام قنداق ‏‎ ‎‏اسلحه را باز نکرده بودند. عرض کردم آقا این قنداقش فرق می‌کند. ‏‎ ‎‏قنداق اسلحه راباز کردم و اسلحه را به ایشان دادم. آقا اسلحه رابه ‏‎ ‎‏دستشان گرفتند و فرمودند: این چه اسلحه‌ای است؟ گفتم: اسمش یوزی ‏‎ ‎‏است، ساخت اسرائیل است و ۳۲ فشنگ می‌خورد و عملکرد آن این ‏‎ ‎‏است که در ‏‏بارندگی و گل و آب تیراندازی می‌کند. آقا فرمودند: زمانی ‏‎ ‎‏که من ‏‏کوچک بودم خمین بودیم، در منزل از این اسلحه‌های ته پر بلند ‏‎ ‎‏داشتیم و داداشم ـ آقای پسندیده ـ گاهی وقت هاکه راهزن‌ها می‌آمدند ‏‎ ‎‏به خمین حمله بکنند آن اسلحه را می‌گرفت می‌رفتیم بالای برج و از ‏‎ ‎‏آنجا تیراندازی می‌کرد. اسلحه‌های آن موقع بلند بود و با اسلحه‌های الان ‏‎ ‎‏فرق داشت.

ماجرای اولین انتخابات ریاست جمهوری 

انتخابات ریاست جمهوری بود. بعد از ‏‏قضیه آقای جلال الدین فارسی یک‏‎ ‎‏سری از علما‏‎ ‎‏تصمیم گرفتند دکتر حبیبی را‏‎ ‎‏کاندید کنند. من به حاج ‏‎ ‎‏احمد آقا‏‎ ‎‏گفتم به کی رای می‌دهید. ایشان فرمودند از قول من به کسی ‏‎ ‎‏نگویید ولی رای من به آقای حبیبی است و شما‏‎ ‎‏هم به دکتر حبیبی رای ‏‎ ‎‏بدهید. علمای جامعه مدرسین و شهید بهشتی در جلساتی که داشتند ‏‎ ‎‏همه متفق بودند که به دکتر حبیبی رای بدهند. من این اسرار را‏‎ ‎‏وقتی ‏‎ ‎‏می فهمیدم که حاج احمد آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به آن جلسات می‌بردم. ‏ ‏‏روز انتخابات به اتفاق خانم حضرت امام و خانم حاج احمد آقا‏‎ ‎‏و ‏‎ ‎‏خانواده آقای اشراقی دو تا‏‎ ‎‏ماشین راه انداختیم که به تهران بیاییم. چون ‏‎ ‎‏روز انتخابات بود گفتند اول برویم رای بدهیم. به مسجد چهار مردان قم ‏‎ ‎‏رفتیم و رای دادیم. خانم حضرت امام و خانواده آقای اشراقی رایشان را‏‎ ‎‏دادند و من و خانم حاج احمد آقا‏‎ ‎‏و ننه عذری هم رای دادیم. سپس به‏‎ ‎‏تهران به منزل آیت الله ثقفی، پدر خانم امام که زنده بودند رفتیم. ناهار ‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏بودیم پس از آن به بیمارستان قلب رفتیم. من اولین بارم بود که به ‏‎ ‎‏آن بیمارستان می‌رفتم. وقتی رسیدیم به طبقه بالا‏‎ ‎‏و به بخش قلب رفتیم. ‏‎ ‎‏بخشی که الان هم شخصیت ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏آنجابستری می‌کنند. البته امام آن موقع ‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏نبودند در بخش آی سی یو یاسی سی یو بودند. خانم امام پیش ایشان ‏‎ ‎‏می رفتند. کسی رابه آسانی راه نمی‌دادند. به آقای اشراقی گفتم ‏‎ ‎‏می خواهم آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏ببینم. ایشان گفت حالا‏‎ ‎‏که خانم آنجاست بیا‏‎ ‎‏ببرمت. مرا‏‎ ‎‏برد و در فاصله دو متری آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به من نشان داد. یک ماسک اکسیژن به ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏زده بودند. بعد برگشتم و آمدم. ‏

علاقه عجیب امام به علی خمینی

هر وقت علی کنار امام بود دست من هم برای عکس گرفتن باز بود ‏‎ ‎‏و هر چقدر دلم میخواست عکس میگرفتم و آقا‏‎ ‎‏حرفی نمیزدند ولی ‏‎ ‎‏اگر احیانا‏‎ ‎‏به جای علی یاسر یا‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏مسیح یا‏‎ ‎‏حسن آقا کنار امام بود اولین ‏‎ ‎‏عکسی را‏‎ ‎‏که میگرفتم امام دیگر اجازه گرفتن عکس دوم را‏‎ ‎‏نمیدادند و ‏‎ ‎‏میگفتند: من وقت ندارم، بروید. ولی علی که بود با‏‎ ‎‏کمال بشاشیت و با‏‎ ‎‏حالت خندان میفرمودند: عکس بگیرید. گاهی وقتها‏‎ ‎‏دست علی را‏‎ ‎‏میگرفتند و راه میرفتند گاهی وقتها‏‎ ‎‏هم میایستادند و راه رفتن علی ‏‎ ‎‏را از پشت سر نگاه میکردند و تبسم زیبایی میکردند. آنجاعقلم ‏‎ ‎‏نمیرسید که از آن صحنه‌ها عکس بگیرم، چون همهاش محو حضرت ‏‎ ‎‏امام میشدم. ‏

‏‏یکی از روز‌هایی که برای من خیلی شیرین و زیبا بود موقعی بود که ‏‎ ‎‏علی راه رفتن را تازه یاد گرفته بود. دیدم که حضرت امام جلو میآمدند، ‏‎ ‎‏پشت سرشان حاج احمد آقا میآمد، پشت سر ایشان هم علی میآمد. از ‏‎ ‎‏دیدگاه خودم گفتم چه خوب است از این حالت عکس بگیرم: پدر جلو، ‏‎ ‎‏پسر جلو، نوه پشت سر. از نظر خودم عکس خوبی میشد. عکس اول را‏‎ ‎‏که گرفتم دیدم علی با حالتی دوید و آمد ‏‏و داد و فریادکرد. در این لحظه ‏‎ ‎‏آقا ایستادند و علی را نگاه کردند. علی آمد و اولین کاری که کرد مرارد ‏‎ ‎‏کرد کنار و آقا فرمود: شماکنار بروید تاببینم علی چه میگوید.

 من کنار ‏‎ ‎‏رفتم و دیدم علی دوید رفت و حاج احمد آقا را هم کنار زد و خودش ‏‎ ‎‏جلو آمد و جلوی آقا قرار گرفت دستش را هم به پشتش زد و به آقا‏‎ ‎‏اشاره کرد که پشت سر من راه بیا. من این صحنه را هم نتوانستم عکس ‏‎ ‎‏بگیرم، چون صحنه آنقدر زیبا بود که آقا خندهاش گرفت و دو دستی به ‏‎ ‎‏پاهایش میکوبید و از شدت ذوق میخندید. یک خنده بلند امام را آنجا‏‎ ‎‏دیدم. آقا فرمودند: احمد ببین بچه چه میگوید. علاقه امام نسبت به علی آنقدر زیاد بود که آقا‏‎ ‎‏روزانه یک، دو یا‏‎ ‎‏سه بار ‏‎ ‏حتما‏‎ ‎‏باید علی را‏‎ ‎‏میدیدند. روز‌هایی که ملاقات داشتند یک روز ‏‏پیش از ‏‎ ‎‏آن به علی میفرمودند: شما اگر وقت ملاقات دارید افتخار بدهید در ‏‎ ‎‏خدمتتان باشیم برای دیدار با مردم در حسینیه. این را به مزاح به علی ‏‎ ‎‏میگفتند. صبح که میشد به فاطی خانم میفرمودند: شما علی را آماده ‏‎ ‎‏کنید که من میخواهم به ملاقات بروم. دست علی را میگرفتند و با‏‎ ‎‏خودشان به حسینیه میبردند و همیشه علی را با خودشان میبردند در ‏‎ ‎‏صورتی که با بچه‌های دیگر اینگونه نبودند. ‏‏‏روز‌هایی که علی را میبردند مردم که ابراز احساسات میکردند و آقا‏‎ ‎‏برایشان دست تکان میدادند علی هم، چون کوچولو بود جلوتر از آقا‏‎ ‎‏میایستاد و دست تکان میداد. ملاقات که تمام میشد بر میگشتند و ‏‎ ‎‏میفرمودند: این جمعیت برای من دست تکان دادند. شوخی میکردند و ‏‎ ‎‏سر به سر علی میگذاشتند. علی میگفت: این جمعیت برای من دست ‏‎ ‎‏تکان میدادند. او به آقا میگفت: شما پشت سر من قرار میگرفتید ‏‎ ‎‏مواظب بودید که اگر من خواستم از آن بالا به پایین بیافتم مرا بگیرید تا‏‎ ‎‏نیفتم. آقا خیلی خوششان میآمد و میخندید. ‏

تشخیص بیماری سرطان امام

‏‏روزی خدمت حضرت امام رفتم. ایشان فرمودند: دکتر‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏بگو بیایند. ‏‎ ‎‏وقتی که دکتر‌ها آمدند با چند نفر از افراد بهداری در خدمت امام قرار ‏‎ ‎‏گرفتیم و کمک کردیم که آستین امام را بالا بزنیم تا سُرمی به ایشان ‏‎ ‎‏وصل کنند. در این لحظات بود که ناگهان حضرت امام فرمودند: هر ‏‎ ‎‏کاری پایانی دارد. با تعجب گفتم بله آقاجان؟! فرمودند: این هم پایان ‏‎ ‎‏کار من است. در این لحظه گفتم، آقاجان این حرف‌ها را نفرمایید. ‏‎ ‎‏ان‌شاءالله سالیان سال زنده هستید و رهبر مایید و پرچم اسلام روی ‏‎ ‎‏شانه‌‌های شماست.‏

‏‏آن روز جز ناراحتی از حرف امام چیز دیگری نصیب ما نشد. در کنار ‏‎ ‎‏امام ماندیم تا سرم تمام شد و حضرت امام به اتاق خودشان رفتند. من ‏‎ ‎‏دیدم که دکتر‌ها نشسته‌اند و گریه می‌کنند. علت را پرسیدم و متوجه شدم ‏‎ ‎‏که آنها هم از آن جمله امام به شدت ناراحت شده‌اند چون حضرت امام ‏‎ ‎‏از مرگ خودشان خبر می‌دادند.‏

‏‏دو هفته پس از این جریان، دکتر عارفی آمد و گفت، از امام یک ‏‎ ‎‏آزمایش خون گرفته‌اند که نشان می‌دهد بیماری حادّی دارند. از ما هم ‏‎ ‎‏خواست که وسائل عکس‌برداری و آندوسکوپی را فراهم کنیم.‏

‏‏پس از آماده شدن وسایل عکس‌برداری و آندوسکوپی من و حاج ‏‎ ‎‏احمد آقاو آقای دکتر عارفی و آقای طباطبایی در خدمت امام به سمت ‏‎ ‎‏بیمارستان می‌رفتیم. حضرت ‏‏امام در زیر درخت توت روبه‌روی ‏‏بیمارستان ‏‎ ‎‏ایستادند و فرمودند که تمام اینها مال بزرگی شناسنامه است وقتی سن ‏‎ ‎‏شناسنامه آدم زیاد می‌شود این درد‌ها پیدا می‌شود و این شناسنامه مثل ‏‎ ‎اینکه دیگر می‌خواهد باطل شود.‏‏‏آن روز از معده امام عکس‌برداری کردند و آن عکس‌ها را بررسی ‏‎ ‎‏نمودند و گفتند که معده امام زخم است و احتمال دارد سرطان باشد. ‏‎ ‎‏آقای دکتر عارفی حدود بیست نفر از پزشک‌ها را جمع کرد و آنها با هم ‏‎ ‎‏مشورت نمودند و احتمال دادند که سرطان نباشد لذا برای اینکه به یقین ‏‎ ‎‏برسند امام را آندوسکوپی کردند و معلوم شد که سرطان است.‏

‏‏تصمیم بر آن شد نصف معده را از بدن خارج کنند لذا مطلب را‏‎ ‎‏خدمت امام مطرح نمودند و امام در جواب گفتند: من مطیع امرم، هر چه ‏‎ ‎‏شما تشخیص دادید همان را عمل کنید. قرار شد امام را عمل کنند اما‏‎ ‎‏قبل از آن آقای دکتر عارفی گفت لازم است عکس‌‌های امام را به ‏‎ ‎‏آزمایشگاه دیگری ببریم. اگر در آن آزمایشگاه هم سرطان تشخیص داده ‏‎ ‎‏شد عمل کردن امام حتمی خواهد بود. دکتر عارفی به آزمایشگاه زنگ زد ‏‎ ‎‏و گفت که یکی از دوستان خدمت شما می‌آید و چند عکس از معده ‏‎ ‎‏پدرش می‌آورد. پدرش زخم معده دارد و می‌خواهد او را عمل کنند نظر ‏‎ ‎‏شما چیست. به دنبال آن من عکس‌‌های معده امام رابرداشتم و به ‏‎ ‎‏آزمایشگاه مربوطه رفتم. آقای دکتر به بررسی عکس‌‌های معده امام ‏‎ ‎‏پرداخت.

ناگفته‌هایی از زندگی امام خمینی (ره)؛ از تذکر برای خاموش کردن لامپ تا نگرانی برای بی‌سرپناهان

 من در همان حال پرسیدم، آقای دکتر آیا این زخم معده پدر ‏‎ ‎‏من سرطان نیست. البته مرادم از پدر، امام بود. دکتر گفت نود درصد ‏‎ ‎‏مسلّم است که سرطان است. ولی باید یک آندوسکوپی دیگری هم ‏‎ ‎‏صورت بگیرد. او جوابی نوشت و من آن راخدمت دکتر‌هادر دفتر ‏‎ ‎‏آوردم. آقای دکتر پورمقدس به آقای عارفی گفت من باید پیش آن دکتر ‏‎ ‎‏بروم که اگر ‏‏امکان داشته باشد عمل نکنیم.برای بار دوم من و آقای دکتر ‏‎‎‏پورمقدس به آن آزمایشگاه رفتیم و ایشان با آن اصطلاحات خاص ‏‎ ‎‏پزشکی ‏‏با دکتری که در آزمایشگاه بود صحبت کردند و سرانجام ‏‏مشخص ‏‎ ‎‏شد که این زخم معده سرطان است و چاره‌ای جز عمل هم ندارد.‏

‏‏در بازگشت از آزمایشگاه، از آقای دکتر پورمقدس خواستم به سر ‏‎ ‎‏مزار شهدای چیذر برویم و سلامتی امام را از آنها بخواهیم. به مزار شهدا‏‎ ‎‏که رسیدیم حال خوشی به ما دست داد به ویژه آقای دکتر که با صدای ‏‎ ‎‏بلند گریه می‌کرد و از شهدا می‌خواست برای سلامتی امام دعا کنند.‏

‏‏تا آن لحظه کسی نمی‌دانست حضرت امام سرطان دارد. عده‌ای هم ‏‎ ‎‏که از بیمار بودن امام خبر داشتند فکر می‌کردند ایشان زخم معده دارند ‏‎ ‎‏اما وقتی که تصمیم گرفته شد که آقا باید عمل شوند عده‌ای متوجه ‏‎ ‎‏شدند که این زخم معده سرطان است.‏

 حالات امام در آخرین ساعات عمر

‏‏حضرت امام بعد از عمل جراحی انگار ساعت به ‏‏ساعت و لحظه به لحظه ‏‎ ‎‏به لقاء حق نزدیک می‌شدند و از دنیا صحبتی نمی‌نمودند. همه‌اش در ‏‎ ‎‏حال شکرگزاری و نصیحت بودند. کم‌کم حال امام بهتر شد و دکتر‌ها‏‎ ‎‏گفتند که ایشان باید از تخت پایین بیایند و حرکت کنند. گهگاهی در ‏‎ ‎‏داخل اتاق، حضرت امام را از تخت پایین می‌آوردیم و ایشان چند قدمی ‏‎ ‎‏راه می‌رفتند و روی صندلی می‌نشستند حتی نماز ظهر و عصر را در ‏‎ ‎‏حیاط خواندند و مقداری سوپ هم به عنوان ناهار میل کردند.‏

‏‏روز بعد هم حال حضرت امام رو به بهبودی بود و من چون دیدم ‏‎ ‎‏حالشان خوب است با هماهنگی آقای کفاش‌زاده به قم رفتم. قصد داشتم ‏‎ ‎‏ساعت 12 شب خودم را بالای سر امام برسانم که آقای کفاش‌زاده گفت ‏‎ ‎‏الحمدلله حال امام خوب است و شما هم خسته هستی، لازم نیست شب ‏‎ ‎‏پیش امام بیایی. من خاطرجمع شدم و به منزل رفتم. ساعت چهار صبح ‏‎ ‎‏خودم را به دفتر رساندم اما وقتی حضرت امام را دیدم متوجه شدم که ‏‎‏نسبت به دیروز خیلی فرق کرده‌اند. برادران گفتند، حضرت امام حالشان ‏‎ ‎‏از ساعت یک بامداد این طور شده و مرتب تشنه می‌شوند و خوابشان ‏‎ ‎‏نمی‌برد. من بالای سر امام ماندم و دیدم مرتب احساس عطش دارند. ‏‎ ‎‏حالت عجیبی داشتند و لحظه به لحظه مقداری آب به امام می‌دادیم.‏

‏‏ساعت شش صبح از امام درخواست کردم که آقا اجازه بدهید شربتی ‏‎ ‎‏به شما ‏‏بدهم. فرمودند: نمی‌توانم بخورم.عرض کردم: آقاجان پس اجازه ‏‎ ‎‏بدهید یک لیمو شیرین برایتان آب بگیرم. اجازه دادند. بلافاصله یک لیمو ‏‎ ‎‏شیرین آب گرفتم ‏‏و حضرت امام مقداری از آن را خوردند و می‌خواستند ‏‎ ‎‏بقیه‌اش را نخورند که من اصرار کردم و بقیه‌اش را نیز میل کردند.‏‏‏ساعت هشت صبح یکی از برادر‌ها به حضرت امام صبحانه داده بود ‏‎ ‎‏که حالت استفراغ به حضرت امام دست داده بود و برگردانده بودند.‏

‏‏ساعت بیست دقیقه به یازده حضرت امام وضو گرفتند و فرمودند ‏‎ ‎‏می‌خواهم نماز بخوانم. آقای انصاری گفت: آقاجان زود است، شما‏‎ ‎‏مقداری استراحت کنید، من ساعت 12 خدمت شما می‌آیم. امام فرمودند: ‏‎ ‎‏خیلی خوب، کمی نیم خیز رو به قبله دراز کشیدند و شروع کردند به ‏‎ ‎‏خواندن نماز‌‌های مستحبی. بعد از ساعت یک که نماز‌‌های مستحبی و ‏‎ ‎‏واجب امام تمام شد به من فرمودند: برو خانواده را بگو بیایند.‏

‏‏خانواده امام راخبر کردم و آنها بالا سر امام آمدند و چون دست امام ‏‎ ‎‏به علت وجود سُرم در دست من بود تمام این لحظات را در کنارشان ‏‎ ‎‏بودم. آنها حال امام را پرسیدند و آقا فرمودند: من خوبم و لیکن مثل ‏‎ ‎‏اینکه کم‌کم وقت مفارقت فرا می‌رسد. اعضای خانواده، نوه‌ها و حاج ‏‎ ‎‏احمد آقا بالای سر امام بودند. حاج احمد آقا گفتند: آقاجان اینها از ‏‎ ‎عوارض بعد از عمل است و ان‌شاءالله خوب می‌شوید، این عوارض ‏‎ ‎‏برطرف می‌شود، امادیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. بغض گلوی او ‏‎ ‎‏را گرفته بود و همراه با گریه پیشانی امام را بوسید و از کنار امام رفتند.‏‏‏دوباره حضرت امام از من خواستند خانواده را بگویم بیایند. آنها‏‎ ‎‏آمدند. امام اندکی با آنها صحبت کردند و چون دکتر‌ها گفتند اطراف را‏‎ ‎‏خلوت کنید آنها رفتند.‏

‏‏دقایقی بعد حضرت امام فرمودند آقایان را بگویید بیایند. آقایان ‏‎ ‎‏توسلی و صانعی و آشتیانی آمدند و مدت کوتاهی با امام صحبت کردند. ‏‎ ‎‏آنها از اتاق خارج شدند و حضرت امام فرمودند آقای صانعی را بگویید ‏‎ ‎‏بیاید. در همان حال به من فرمودند شما هم بروید بیرون. امام اندکی با‏‎ ‎‏آقای صانعی صحبت کردند.‏

‏‏آقای صانعی دقایقی بعد از اتاق خارج شده و به من گفت شما برو ‏‎ ‎‏داخل. من وارد اتاق شدم. حضرت امام اندکی حالت معده‌درد داشتند. ‏‎ ‎‏به من فرمودند مقداری شکمم را بمال. شروع کردم به مالیدن شکم ‏‎ ‎‏حضرت امام. عرض کردم آقاجان می‌ترسم بخیه‌ها پاره شود یواش ‏‎ ‎‏می‌مالم. امام فرمودند که نه، محکم بمال، نترس، بخیه‌ها خوب شده‌اند ‏‎ ‎‏ناراحت نباش. مقداری شکم و کمی هم شانه‌‌های حضرت امام را مالیدم ‏‎ ‎‏که فرمودند بس است.‏

‏‏دست امام در دست‌‌های من بود و آقایان دکتر‌ها هم اطراف ایستاده ‏‎ ‎‏بودند. ناگهان فشار خون آقا پایین آمد. دکتر‌ها مرتب سوزن و سرم ‏‏اضافه ‏‎ ‎‏کردند که فشار را بالا ببرند. ساعت 3 بعدازظهر بود که حضرت امام ‏‎ ‎‏سوال کردند ساعت چند است. مثل اینکه می‌دانستند عمرشان چه ساعتی ‏‎‎‏به پایان می‌رسد و لحظه شماری می‌کردند. گفتم آقاجان ساعت 3 ‏‎ ‎‏بعدازظهر است. یک ربع بعد ناگهان حالت عجیبی به امام دست داد که ‏‎ ‎‏احساس کردم بیهوش شدند. دکتر‌ها شروع کردند به شوک قلبی بر امام ‏‎ ‎‏وارد کردن و بعد از مدت کوتاهی بحمدلله نفس حضرت امام برگشت و ‏‎ ‎‏یک خوشحالی موقتی به ما دست داد. در آن لحظاتی که به امام شوک ‏‎ ‎‏وارد می‌شد چون دست امام در دست‌‌های من بود احساس برق گرفتگی ‏‎ ‎‏می‌کردم. دکتر‌ها گفتند دستت را بردار و من فهمیدم که علت برق ‏‎ ‎‏گرفتگی همان شوک قلبی بوده است.‏‏‏حول و حوش ساعت پنج امام را به اتاق عمل بردند که ببینند خونی ‏‎ ‎‏لخته نشده باشد که جواب منفی بود و بحمدلله مشکلی نبود.‏

‏‏ساعت هفت شب بود که حال حضرت امام بد شد و دیگر سرم و ‏‎ ‎‏سوزن در بدن حضرت امام وارد نمی‌شد یا به کندی داخل می‌شد.‏

‏‏در آن وقت یکی از دکتر‌ها آمد و شروع کرد به گریه کردن و از من ‏‎ ‎‏خواست به عنوان پدر شهید برویم و شفای امام را از خدا بخواهیم. در ‏‎ ‎‏این هنگام همگی ‏‏شروع کردیم به گریه کردن که یکی از نوه‌های حضرت ‏‎ ‎‏امام آمد و گفت شما باید به دکتر‌ها روحیه بدهید تا بتوانند کارشان را به ‏‎ ‎‏بهترین نحو انجام دهند. در آن لحظه دکتر‌ها جلسه‌شان را ‏‏در اتاقی گرفتند ‏‎ ‎‏و تمهیداتی اتخاذ کردند.‏

‏‏ساعت ده شب درجه فشار پایین آمد. دکتر‌ها آماده بودند برای ماساژ ‏‎ ‎‏قلبی، در آن حالت از دکتر عارفی پرسیدند که چه کنیم. دکتر عارفی ‏‎ ‎‏گفت هر کاری از دستتان بر می ‌آید انجام دهید. آقا را ماساژ دادند ساعت ‏‎ ‎‏حدود ده و بیست دقیقه بود که حاج احمد آقا آمدند و گفتند ‏‏چه‏‎ ‎‏می‌کنید. ‎‏دکتر‌ها گفتند آقا را ماساژ قلبی می‌دهیم. حاج احمد آقا از دکتر عارفی ‏‎ ‎‏پرسید: فایده‌ای هم دارد که اینهمه به امام صدمه می‌زنید. دکتر عارفی ‏‎ ‎‏گفت: نه آقاجان، فایده‌ای ندارد.‏‏‏در این هنگام حاج احمد آقا فرمودند پس این ‏‏کار‌ها را نکنید و امام را‏‎ ‎‏صدمه نزنید. وقتی که دکتر‌ها دست کشیدند مثل این بود که امام هزار ‏‎ ‎‏سال است که از دنیا رفته‌اند.‏

آقای هاشمی رفسنجانی آمد و فرمود که ما‏‎ ‎‏می خواهیم حداقل ده ـ پانزده ‏‎ ‎‏روز نگوییم امام رحلت کرده اند، لذا‏‎ ‎‏آرام گریه کنید که همسایه ها‏‎ ‎‏متوجه ‏‎ ‎‏نشوند و مبادا‏‎ ‎‏خبر بیرون پخش شود. ‏‏خانم موسوی بلندبلند گریه‏‎ ‎‏می کرد. ‏‎ ‎‏اما پس از حرف های آقای هاشمی گفت: اگر برای مصلحت نظام است ‏‎ ‎‏ما گریه نمی کنیم. هر گونه تصمیمی هم صلاح می دانید بگیرید. خلاصه ‏‎ ‎‏موضوع را به حاج احمد آقا هم گفتند اما حاج احمد آقا فرمودند: نه، ‏‎ ‎‏حضرت امام چیزی را از کسی پنهان نمی کردند و هر چه بود با ملت و ‏‎ ‎‏مردمش در میان می گذاشتند و من همین الان به مردم می خواهم بگویم و ‏‎ ‎‏موضوع را اعلام کنم. هر چه آقای هاشمی اصرار کرد حاج احمد آقا‏‎ ‎‏نپذیرفتند. تا اینکه از حاج احمد آقا خواستند که موضوع را تا فردا‏‎ ‎‏نگویند و فردا صبح اعلام کنند. سپس حاج احمد آقا آمدند و همه ‏‏افرادی ‏‎‎‏را که دور امام بودند را بیرون کردند. داخل من بودم و حسن که ما دو تا‏‎ ‎‏را بیرون نکرد. در را بست و آمد داخل. تا ما را دید گفت: بروید بیرون. ‏‎ ‎‏من می دانستم که اگر ما دو نفر هم بیرون برویم در را قفل می کند و ‏‎ ‎‏نمی گذارد کسی بیاید. لذا من و حسن به دستشویی اتاق محل رحلت ‏‎ ‎‏امام رفتیم. حاج احمد آقا برای وداع با آقا رفت و با ایشان خلوت کرد و ‏‎ ‎‏شروع کرد به خواندن قرآن. من و حاج حسن و آقا مسیح هم آمدیم. ‏‎ ‎‏سرم دست آقا را در آوردیم. آنجا به ذهنم نرسید که آن را نگهدارم. این ‏‎ ‎‏سرم در زمان حیات و آن مدت کوتاهی که آقا ‏‏رحلت کرده بودند ‏‏دستشان ‏‎ ‎‏بود. خلاصه من چسب روی سوزن سرم را که به بازوی آقا وصل شده ‏‎ ‎‏بود ‏‏برداشتم چند تار موی دست آقا هم روی آن بود که الان هم به عنوان ‏‎ ‎‏یادگاری آن را نگهداشته ام. قرار بر این شد که آقا را ببرند. در آن حالت ‏‎ ‎‏عکس گرفتن سنگدلی را می رساند که انسان بتواند این کار را بکند ولی ‏‎ ‎‏من دیدم که فرد دیگری نیست که عکس بگیرد و دیگر اینکه حضرت ‏‎ ‎‏امام از باب تاریخ و تاریخی بودن باید عکس داشته باشند‏‎[1]‎‏.‏

‏‏خلاصه آنجا از حالت بخیه امام عکس گرفتم. آقای مهر قاسمی هم از ‏‎ ‎‏طریق آن دوربین مدار ‏‏بسته عکس گرفته بود. به دنبال آن من شروع کردم ‏‎ ‎‏به گرفتن عکس با آن دوربین تمام اتوماتیک کامپیوتری. خیلی حساب ‏‎ ‎‏شده عکس گرفتم. از پیشانی امام نور بلند می شد که دوربین قادر به ثبت ‏‎‎‏و ضبط آن نور نبود. از دستها، آرنج، پیشانی، صورت و محاسن امام به ‏‎ ‎‏صورت جداگانه عکس گرفتم. خیلی تلاش کردم از آن نور عکس بگیرم ‏‎ ‎‏که نشد. فیلم سیاه شد و من آن فیلم سیاه شده رابه عنوان ثبت در تاریخ ‏‎ ‎‏نگهداشته ام.‏

‏‏همان موقع مشخص نمی شد که دوربین عکس نمی گیرد دوربین هم ‏‎ ‎‏فلاش نمی زد. دوربین درست و سالم بود اما نمی گرفت. سریع رفتم و ‏‎ ‎‏دوربین کانن را که متعلق ‏‏به ‏‏حاج آقا بهاءالدینی بود آوردم. آن دوربین ‏‎ ‎‏به اصطلاح با دست تنظیم می شد. با آن دوربین چ‏‏ن‏‏د عکس گرفتم اما‏‎ ‎‏مثل شبه است و سایه آن افتاده است.‏

‏‏حضرت امام را غسل دادند و روی تخت کفن کردند. سر مبارک ‏‎ ‎‏حضرت امام بیرون بود و من ‏‏با استفاده از دوربین اولی مسلسل وار ‏‏چندین ‏‎ ‎‏عکس گرفتم. زمانی که آن را پیش عکاس بردم گفت: دوربین موتوردار ‏‎ ‎‏خریدی؟ گفتم: نه. گفت: دوربین تو موتوردار بوده که این قدر دقیق ‏‎ ‎‏گرفته. حالا چرا اینجوری بود چون بدن امام کاملا پوشیده بود و همان ‏‎ ‎‏دوربینی که ابتدا عکس نمی گرفت پس از پوشیده شدن بدن مبارک امام ‏‎ ‎‏عکس  های خوبی را ثبت کرد.‏

تصمیم گیری دربارۀ انتخاب محل دفن امام

‏‏لحظاتی پس از رحلت حضرت امام از طرف آقایانی که در داخل بودند ‏‎ ‎‏از جمله آیت الله خامنه ای و آقایان هاشمی، موسوی اردبیلی و موسوی‏‎ ‎‏ـ نخست وزیر ـ ناله و شیون بالا‏‎ ‎‏گرفت. در داخل حیاط هم عده زیادی ‏‎ ‎‏جمع شده بودند، آنهاهم شنیدند و خودشان به شیون پرداختند این خبر ‏‎ ‎‏به سه راه بیت هم رسید و عده ای از پاسدارها و مردمی که آنجا‏‎ ‎‏بودند ‏‎ ‎‏خبر را شنیدند و ناله و شیون راه انداختند. آقای هاشمی احساس کرد که ‏‎ ‎‏اگر اوضاع این گونه پیش برود ممکن است به مصلحت نظام نباشد لذا‏‎ ‎‏به حضار اعلام کرد که خبر پخش نشود و بگویید که داشتیم برای ‏‎ ‎‏سلامتی حضرت امام دعا‏‎ ‎‏می کردیم و این ناله ها‏‎ ‎‏به هنگام دعا‏‎ ‎‏خواندن ‏‎ ‎‏بود. خانواده حضرت امام هم آنجا‏‎ ‎‏بودند و آنها‏‎ ‎‏هم ناله و شیون ‏‎ ‎‏می کردند.‏

‏‏در داخل حیاط آقایان به شور و مشورت نشستند و دربارۀ محل دفن ‏‎ ‎‏امام تصمیم گیری نمودند. عده ای می گفتند محل دفن بهشت زهرا، قطعه ‏‎ ‎‏شهدا یا کنار قبر آقای طالقانی باشد. عده ای هم می گفتند ببرند قم یا‏‎ ‎‏جمکران. این موضوع را بگویم که شاید چندین ماه قبل از آن من به ‏‎ ‎‏همراه حاج احمد آقا و آقای انصاری کنار جاده قم، کوشک نصرت ‏‏نرسیده ‏‎ ‎‏به منظریه رفته بودیم. این سفر یکی دو بار ‏‏تکرار شده بود و من ‏‏نمی دانستم ‏‎ ‎‏برای چیست اما ظاهرا برای این می رفتیم که حاج احمد آقا طرحی در ‏‎ ‎‏ذهن داشتند و قصد داشتند در آن منطقه پیاده کنند. می خواستند در آن ‏‎ ‎‏منطقه موسسه ای درست کنند که بعدها هم مزار حضرت امام در آن ‏‎ ‎‏منطقه باشد. حتی خاکریزهایی هم برای شروع طرح زده بودند. لذا حاج ‏‎‎‏احمد آقا آن روز در حیاط اعلام کرد که پیشنهاد من همان منطقه جاده ‏‎ ‎‏قم است.

 نظر جمع هم این بود که آنجا چون آماده نیست نمی توان به ‏‎ ‎‏چند میلیون نفری که برای مراسم تشییع و به خاکسپاری امام می آیند ‏‎ ‎‏سرویس داد لذا آنجا را قبول نکردند. سپس قرار شد آقای طباطبایی ‏‎ ‎‏شهردار وقت تهران با آقای سراج و چند نفر دیگر بروند و یک مکانی را‏‎ ‎‏مشخص کنند. ظاهرا با هلی کوپتر به بهشت زهرا رفته بودند و از بالای ‏‎ ‎‏آن نقطه ای را که الان هست شناسایی کرده بودند. قرار شد فردای آن ‏‏روز ‏‎ ‎‏این موضوع تصمیم گیری شود، و خبر ارتحال امام تا ساعت 7 صبح ‏‏اعلام ‏‎ ‎‏نشود. برخی از آقایان هم بر این نظر بودند که اعلام خبر یکی ‏‏ـ‏‏ دو روز ‏‎ ‎‏به تاخیر بیفتد. برخی آقایان هم گفتند که ما این حرف هارابامردم ‏‎ ‎‏نداریم، بگویید مردم خبردار شوند. تصمیم گیری و مشورت شد و قرار ‏‎ ‎‏شد خبر ساعت 7 اعلام شود. همان موقع اعضای خبرگان و تشخیص ‏‎ ‎‏مصلحت جلسه گذاشتند و همه آمدند. جنازه حضرت امام هم در همان ‏‎ ‎‏اتاق بود. یادم هست آقایان خزعلی، گیلانی، مومن، مشکینی، جنتی و… ‏‎ ‎‏یکی یکی می رسیدند و من آنها را به اتاقی که جنازه امام آنجابود ‏‎ ‎‏می بردم. سپس در همان اتاق ها جلسه مجلس خبرگان تشکیل شد و ‏‎ ‎‏ظاهرا صحبت ‏‏رهبری آیت الله ‏‏خامنه ای همانجا مطرح شد و آنان گفته ‏‎ ‎‏بودند که ‏‏حضرت امام هم در این خصوص نظر داشتند.‏

source

توسط wisna.ir