علیرضا جلو رفت تا با پدر دست بدهد، اما پدر او را در آغوش گرفت و سروصورتش را غرق بوسه کرد. بچه‌ها متعجب به او نگاه می‌کردند و علیرضا هم با چشم‌هایی پر از سؤال یک نگاه به پدر و یک نگاه به بچه‌ها می‌کرد.

به گزارش ایسنا، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق ساکن بودند.

ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین‌بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت‌ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

مسجد طالقانی نسبت به مسجد علی ابن ابی‌طالب (ع) حیاط بزرگ‌تری داشت. بچه‌ها هم که همه‌شان عاشق ورزش، به‌خصوص فوتبال و والیبال و کشتی بودند، هر فرصتی در لابه‌لای کارها دست می‌داد، در مسجد را می‌بستند و با شلوارکردی و زیرپیراهنی شروع به بازی می‌کردند

گاهی عصرها با نظارت نعمت کشتی بین بچه‌ها برگزار می‌شد. دیدنی‌ترین کشتی بین اسماعیل و فریدون انجام می‌شد که دوستان قدیمی هم بودند.

هرکدام از بچه‌ها تاکتیک و اخلاق خاصی در بازی داشتند. اسماعیل با تعصب زیادی بازی می‌کرد و اصلاً باختن را دوست نداشت. فریدون، قدرتی بازی می‌کرد و همیشه صدای اسماعیل را درمی‌آورد. شهباز سرعتی بود و مثل تیر از کمان در می‌رفت؛ اما به دلیل اینکه چشم راستش را در ذوالفقاری ازدست‌داده بود، از سمت راست به‌راحتی دریبل می‌خورد. غلام هم علاقه زیادی به لایی دادن داشت و وقتی لایی می‌داد می‌ایستاد و می‌خندید و از شدت خنده بازی را رها می‌کرد و حرص همه را درمی‌آورد.

یک روز همه مشغول بازی والیبال بودند که ناگهان صدای باز شدن در مسجد آمد و چند لحظه بعد صدایی گفت: وی! ایناهاش! داره والیبال بازی میکنه!

این صدا به گوش علیرضا آشنا آمد و به‌طرف صدا برگشت. صدای میرزا بابا، پسرعموی مادرش بود که با پدر وارد مسجد شده بودند. او تا پدرش را دید جلو دوید. آن‌ها بعد از مرخصی بیست‌روزه به آبادان برگشته بودند.

علیرضا جلو رفت تا با پدر دست بدهد، اما پدر او را در آغوش گرفت و سروصورتش را غرق بوسه کرد. بچه‌ها متعجب به او نگاه می‌کردند و علیرضا هم با چشم‌هایی پر از سؤال یک نگاه به پدر و یک نگاه به بچه‌ها می‌کرد. پدر بعدازاینکه او را خوب ورانداز کرد روی زمین نشست و شروع به گریه کرد؛ و گفت: علیرضا … فکر کردیم تو مردی …!

نعمت که همسایه قدیمی آن‌ها در لین ۱ بود با شنیدن این حرف و دیدن حال پدر، از روی لوله نیمکت بلند شد و به سراغ او رفت. بعد او را آورد و روی لوله کنار خود نشاند. بچه‌ها هم جلو رفتند و هاج و واج با پدر سلام‌علیک کردند.

یکی از بچه‌ها برای او آب آورد مدتی که گذشت و پدر آرام شد، نعمت به او گفت: خو، حاجی تعریف کن ببینیم ماجرا چیه؟!

پدر گفت: شیراز که بودم چند روز قبل تو خونه نشسته بودیم و صبحونه می‌خوردیم که یهو زنگ خونه ن زدن. انتظار کسی نداشتیم. رفتم درو باز کردم، میرزابابا و خانومش بودن، خیلی هم آشفته و درب و داغون!

 اونا اومدن تو حیاط نشستن. با تعجب به ما نگاه می‌کردن. هی از این در و اون در حرف زدن، ولی معلوم بود دارن طفره میرن. بالاخره بعد از کلی مقدمه‌چینی گفتن که رادیو شیراز اعلام کرده امروز ساعت ۹ پیکر چند تا شهید تشییع می شه. اسمای که اعلام کرده، اسم علی فخار هم بوده!

بچه‌ها و دوستان صمیمی علیرضا، حتی معلم‌هایش از دوران دبستان او را علی فخار صدا می‌کردند و برای همین پدر علیرضا هم فکر کرده بود دوستان علیرضا بعد از شهادتش این اسم را اعلام کرده‌اند.

 بچه‌ها به همدیگر نگاهی انداختند و با علاقه به پدر علیرضا چشم دوختند تا ببیند بقیه ماجرا چه می‌شود.

پدر ادامه داد: ما تا این‌رو شنیدیم، حسابی به هم ریختیم. مادرش که از خود بی‌خود شده بود و فقط زار می‌زد.

 اما تا موقع تشییع خیلی وقت نداشتیم. هموطور ناراحت و پریشون لباس پوشیدیم و رفتیم محل تشییع پیکرهایی که آوردن. خودمو با سختی به تابوت او شهید رسوندم. همو جا بهم گفتن که شهید از نیروی دریاییه و فهمیدم علیرضا نیست.

نفس راحتی کشیدم، اما تا پدر و مادر شهیدِ رو بالاسر جنازه دیدم، کاملاً درکش می‌کردم، برا همی دیگه طاقت نیوردم و با شدت شروع به گریه کردم!

 اونایی که من رو نمی‌شناختن، با تعجب می‌گفتن: شما چه نسبتی با شهید دارین؟! میرزا بابا هم ازم پرسید حالا که فهمیدی بچه‌ت نیست، داری گریه می‌کنی؟!

ولی مو همی طور کنار تابوت نشسته بودم و زار می‌زدم. یه کم که آروم شدم، گفتمش: حالا می‌فهمم ای پدر و مادر چی می کشن! بین بچه‌هامون که فرقی نیس. ای هم بچۀ منه! ای هم پاره جیگر منه!

بالاخره بعد از پنج ماه از شروع جنگ، این حادثه علیرضا را مجبور کرد که چند روزی به مرخصی برود و سری به مادرش بزند.

منبع:

علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه‌های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۵۳، ۲۵۴

انتهای پیام

source

توسط wisna.ir