از سالها پیش تا کنون گفتمان غالب روشنفکری چپ حول اقلیتها، سرکوبشدگان، مطرودین و استثناها میچرخد، اما این به معنی تلاش برای فرصتهای برابر و تعهد به آزادی و زیست بهتر برای همگان در عقلانیتی تاریخی نیست که عملی اخلاقی و هدفی سیاسی در سنت لیبرال تلقی میشود.
صورتبندی چپ از مفاهیم اقلیت، گروههای حاشیهای و سرکوب شده قطعاً بدیهی و مفروض نیست و یکی از نقاط کلیدی بازنگری سنت چپ دقیقتر شدن در این مفاهیم و ساختارهای نظریای است که از آنها پشتیبانی میکنند. برای روشنتر شدن نگرش خاص چپ به این مفاهیم، به حامیان این گفتمان بگویید این اقلیتهایی که از آنها سخن میگویید چه خواستههایی دارند؟ اگر فلان و فلان و فلان فراهم شود آیا رضایت بخش است؟ به نظر میرسد که هر چقدر گزینهها را افزایش دهیم پاسخ همواره منفی است، زیرا پاسخ مثبت نقطهی پایان تئوری چپ خواهد بود.
از آنجایی که برای چپ نو نیروی رهاییبخش طبقهی کارگر مفهومی یک بعدی و صرفاً مبتنی بر طبقهی اقتصادی بود؛ به جای طبقهی کارگر به مفهوم کلیتری نیاز داشت، اما اقلیت بودن، در مرز سیستم قرار گرفتن یا مفاهیم مشابه در ناخوداگاه سنت چپ نو نه امری غیراخلاقی که رفع آن مستلزم تغییر وضعیت اجتماعی و سیاسیست بلکه در مشابهت با الهیاتی سلبی، عملاً به وضعیتی متعال و غیر قابل دسترس بدل شد که رفع آن ناممکن است.
یکی از چیزهایی که اغلب چپها به آن متهم میشوند نداشتن آلترناتیو یا مخالفت آنها با هر گزینهی ایجابی است؛ بخشی از این رویکرد چپ نو به تجارب تاریخی شکستخورده (تحت تاثیر مارکسیسم سنتی) برمیگردد که باعث شده نظریههای چپ نو از رویکردهای تجویزی و ایجابی اجتناب کند، اما همزمان بخواهد هستهی نظریه را حفظ کنند.
از سوی دیگر ریشههای این گفتمان چپ را میتوان در ارزش دادن به امر نو و به آنچه همواره باید از گفتمانهای غالب فهم و عمل اجتماعی جدا شود؛ در فیلسوفانی جستوجو کرد که گفتمان چپ از آنها تاثیر پذیرفته، ایدههای آنها را وارد حوزهی سیاست کرده و به واسطهی بعضی شباهتهای ساختاری (به ویژه در تغییر رادیکال وضع موجود) با مارکسیسم ارتدوکس پیوند برقرار کرده است.
گر چه در وهلهی اول به نظر میرسد که گفتمان چپ نو کاملا انضمامی بوده و حتی به وضوح توان دیدن مسائل اقلیتها و سرکوب شدگان را هم دارد و در نتیجه واجد سطح بالایی از حساسیت اخلاقی است، اما در نهایت بیش از هر گفتمان دیگری به انتزاعی تئوریک نزدیک میشود و در نهایت عمل اخلاقی را هم تهی میکند. به این دلیل که در سنت چپ، اقلیتها در ساختاری تئوریک با پارادایمها و نتیجهگیریهای مشخصی ساخته شدهاند، اما این تئوری (به ویژه به منزلهی تئوری سیاسی) سویهی بازنگری در بنیانهای خودش را از دست داده است و به عبارتی دیگر بیش از درگیری با پیچیدگی وضعیتهای انضمامی، درگیر تئوری معینی است که علاقهای به بازنگری در بنیانهای خودش با توجه به پیچیدگی واقعیت ندارد.
در گفتمان چپ اقلیتها موجوداتی انضمامی نیستند که حتی ممکن است خواستههایشان کاملا بر خلاف چارچوب فکری چپ و یا حتی در بعضی موارد مثل هر انسان یا گروه دیگری ارتجاعی یا غیراخلاقی باشد؛ در این گفتمان مفهوم اقلیتها، سرکوبشدگان، مطرودین در عمل جایگاهی مقدس و متعال و خارج از انطباق با هر ارزش یونیورسال یا مسئولیت اخلاقیای پیدا میکند، اما مساله اینجاست که تمام تلاش چپ برای ایجاد چنین جایگاهی در نهایت اقلیتها را به معنایی دیگر به مطرودین خارج از سیستم تبدیل میکند، زیرا آنها در حقیقت نقاطی استعلایی هستند که کارایی تئوری بر مبنای ثبات یا بازتولید آنها ساخته شده.
مقصر تمام ویژگیهای اخلاقی و شخصی و ایدهها و افکار و اعمال فرد مطرود، وضعیت موجود توزیع قدرت است و عملا فرد سرکوب شده موجودی فاقد اراده و فکر و توان دگرگونی و یک قربانی تمام عیار است که حتی مورد قضاوت اخلاقی هم نباید قرار گیرد، یعنی از هر عاملیت انسانی تهی میشود. در این دیدگاه تنها ویژگی مهم آنها سرکوب شدگی است و اگر کوچکترین خواست و عاملیتی هم در آنها باشد تنها زمانی رسمیت دارد که مطابق آرمانهای چپ باشد، در غیر این صورت متعال و پاکیزه نیست، بلکه همیشه آلوده به خواست قدرت دیگران است.
در نتیجه جز انچه در ساختار بستهی همین تئوری برایشان تدارک دیده شده عاملیت و تفردی ندارند و صرفا ابزاری نظری هستند برای صدق تئوری چپ. نظریهای که با مسیری پر از پیچش (که البته قابل تامل است) در نهایت مطرود بودن را با معنایی شدیدتر در دل خود بازتولید میکند.
در بعضی صورتبندیهای متاخر چپ هم کثرت و تفاوت جایگزین مفهوم اقلیتها و مطرودین شده، زیرا سویههای آزادیبخش زیست ما مستلزم به رسمیت شناختن تفاوت است (البته باز هم نه تفاوت به آن معنایی که اغلب در سنت لیبرال میشناسیم که از طریق تفاوت در اشتراک و در گروههای اجتماعی و از طریق نهادها بیان میشود بلکه مبتنی بر پیوند با ساختاری متافیزیکی از مفهوم تفاوت در خود)
مفاهیم سرکوب شدگان و اقلیتها برای تفکر مبتنی بر درونماندگاریِ تفاوت، محدود کننده و از نظر تئوریک مشکل سازند. اما در اینجا حامیان این نظریه طوری از تکثر و گناه فروکاستن تفاوتها به اینهمانی صحبت میکنند گویی دقیقا تک تک افراد جامعه موجوداتی بالکل متمایز از هم، اتونوموس و «تفاوت در خود» هستند که هیچ امر کلی یا قاعدهای قادر نخواهد بود ذرهای از ارزشها و خواستهای این فردیتهای محض را بازنمایی کند؛ نمایندگی که گناهی نابخشودنی است.
اینجا دیگر با سرکوب عدهای مشخص به اسم اقلیت یا مطرود سروکار نداریم، بلکه هر سیستمِ واجد قدرتی اعم از نهادها یا حتی اصول اخلاقی که در تجربهی تاریخی برای سازماندهی به تکثرها مطابق با قواعدی یونیورسال به کار گرفته شود مساوی است با ابزار کنترل و سرکوب دسته جمعی تفاوت و در نتیجه سرکوب همگان. اما این صورتبندیِ مفهوم کثرت و تفاوت نه تنها به کار دیدن تفاوتها و اینهمانیهای واقعی نمیآید بلکه صرفاً همان وضعیت مبتنی بر جایگاه استعلایی سرکوب شدگان را از وضعیتی خاص به میانجی ایدهی کنترل و سرکوب تفاوتها به کل جامعه تعمیم میدهد. اما مشکل اینجاست که حامیان این نظریه در نهایت وقتی با اعتراض به ناممکن بودن این تلقی در عمل مواجه میشوند، برای توضیح هر گونه ایجاب سیاسی و البته با تمام طفره رفتنها، در نهایت متوسل به بدترین شکل از فروکاستن تفاوتها یعنی امر اشتراکی در سطوح کلان میشوند. (گر چه همگی در بحثها میگویند اشتباه فهمیدهاید و این امر اشتراکی، آن امر اشتراکی نیست و سرتاسر حفظ تفاوت است، اما حفظ تفاوت رادیکالی که آنها از آن سخن میگویند صرفاً در حد یک ایدهال باقی میماند، زیرا پیشاپیش وجود نداشته و حتی در ساختار نظریشان هم پاسخی منسجم برای رابطهی تفاوت و امر اشتراکی ارائه نمیشود، چه برسد به عمل)
در نهایت جامعهی اشتراکی خدایی ظاهراً محذوف، اما همچنان مرکز نظریهی چپ است که با مطرح کردن کثرتها تنها آن را موقتاً حذف کردهاند، اما در نهایت برای انسجام بخشیدن به سیستم خود (در هر دو رویکرد چپ که در اینجا برشمردم) ناچارند به همان متوسل شوند، زیرا آنچه ادعایش را دارند عمل سیاسی است نه صرفاً تئوری و نمیتواند از بایدی بدون امکان سخن بگوید و تا ابد حول امر ناممکن بچرخد. البته جامعهی اشتراکی یا همان شرط امکان توزیع برابر ثروت و قدرت صرفاً مساله اش انسجام نظری نیست بلکه همچنان ایدهآل و آرمان پنهان تمام نظرورزیهای چپ چه کهنه و چه نوست.
مهدیه دهاقین
source