در این مقاله به بررسی یکی از محبوبترین شخصیتهای دنیای بازیهای ویدیویی، یعنی آرتور مورگان، قهرمان قصه Red Dead Redemption 2، میپردازیم.
خواهر کالدرون: آقای مورگان، همه ما زندگی بدی رو پشت سر گذاشتیم. همه گناه میکنیم. من تو رو میشناسم.
آرتور: تو منو نمیشناسی.
خواهر کالدرون: ببخشید، ولی مشکل همینه، تو خودتو نمیشناسی.
آرتور: منظورت چیه؟
خواهر کالدرون: نمیدونم ولی هر بار که میبینمت داری به یکی کمک میکنی و لبخند میزنی.

پس از شنیدن این جملات از خواهر کالدرون، ما هم مانند آرتور متعجب میشویم و پیش خود میگوییم که او هنوز آرتور را نمیشناسد، اما اگر بهتمامی اعمال و تصمیمات آرتور از ابتدای قصه نگاهی بیندازیم و کمی درباره آنها فکر کنیم، متوجه میشویم که حق با او است و راست میگوید، این ما هستیم که آرتور را نمیشناسیم. در اکثر مواقع آرتور همیشه در حال کمک به دیگران بوده و هر کاری که میکند برای اطرافیانش است. او برای اطرافیان خود با بیرحمی آدم میکشد و برای نجات جان دیگری بارها زندگی خود را به خطر میاندازد، درحالیکه آرتور اصلاً پولپرست نیست و مادیات شاید آخرین چیزی باشد که به آن اهمیت میدهد، اما برای بازپسگرفتن اندکی بدهی، فردی را تا سرحد مرگ کتک میزند.
آرتور هر کاری که میکند برای دیگری و دیگران است. برخلاف داچ، برای او انسانها مهم هستند و به «خانواده» اهمیت میدهد. آرتور تمام زندگی خود را در حسرت داشتن یک خانواده به سر برده و کسی جز داچ این حسرت را به دل او نگذاشته است.
در طول قصه مدام این را میشنویم که داچ با بقیه فرق میکند. اما هر چه در قصه پیش میرویم، بیشتر به این موضوع پی میبریم که داچ نیز مانند همان هیولاهایی است که همگی را از آنها میترساند. این آرتور است که فرق میکند و متفاوت است، نه داچ. برای آرتور خانواده اهمیت دارد، چیزی که سالها حسرت آن را داشته. آرتور در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده و توسط داچ و هوزیا بزرگ شده است. داچ و هوزیا، حکم پدر و مادر او را داشته و جان و بقیه اعضای بند وندرلیند مانند خواهر و برادرهای او هستند.

او یکباز زمانی که دزدی تنها برای ده دلار معشوقه و پسر کوچکش را به قتل رساند و باری دیگر زمانی که همسرش او را ترک کرد، خانواده خود را از دست داده بود. او بارها و بارها شکستخورده و از این نعمت محروم مانده و حال نمیخواهد باری دیگر خانواده اصلی خود (گنگ) را از دست بدهد.
میگویند شخصیت حقیقی هر انسان زمانی که به مرگ نزدیک میشود، نمایان خواهد شد و لازمه اینکه شخصیت حقیقی یک فرد را بشناسیم، این است که رفتارها، تصمیمات و اعمال او را در لحظات بحرانی که جان وی در خطر است بهدقت مطالعه کنیم. در لحظات بحرانی، داچ برخلاف گفتههایش، تنها به خود فکر میکند. داچ از طرفی به آرتور میگوید که وی مانند فرزند او است، اما زمانی که پای جان خودش در میان باشد، آرتور را رها و انتقامگرفتن را بازی احمقها خطاب میکند، اما جان تکتک افراد گنگ را بارها و بارها برای انتقامگیریهای شخصی خود به خطر میاندازد.
موقعیتهای بسیاری در طول قصه پیش میآیند که میتوانیم به واقعیت شخصیت آرتور پی ببریم. آرتور شخصیتی آرام و خونسرد دارد و بیشتر مواقع سعی دارد دیگران را در شرایط بحرانی باقدرت کلام و حس شوخطبعی خود آرام کند. اما همین آرتور آرام و خونسرد در مواجهه با لحظاتی که خانواده خود را در خطر میبیند، بهراحتی از کوره در میرود و تبدیل به بیرحمترین، خطرناکترین و گاهی دیوانهترین شخصیت میشود.

در طول قصه موقعیتهای بیشماری پیش میآیند تا ما بتوانیم بهواسطه آنها آن روی دیوانه آرتور را ببینیم و یکی از این موقعیتها، لحظهای است که تمامی اعضای گنگ زیر بارش گلوله گیر افتادهاند. آرتور وقتی که میبیند جان تکتک افراد خانوادهاش منجمله جَک، پسرک جان، در خطر است، ناگهان با شکستن درب در مقابل بارشی از گلولهها سینه ستبر میکند و همه افراد دشمن را میکشد.
اگر نگاهی به رفتارها، اعمال و تصمیمات آرتور در سراسر قصه بیندازیم، متوجه یکسری رفتارهای ضد و نقیض آشکار و عجیب خواهیم شد که سؤالهای مهمی برایمان ایجاد میکنند. چگونه یک کاراکتر عاشق خانواده، وفادار و خوشقلب که برای نجات جان انسانها، مدام بر سر مرگ و زندگی خود تاس میاندازد، از سویی دیگر میتواند نسبت به فقر، بدبختی، بیپناهی و جان برخی انسانها بسیار بیتفاوت باشد؟
پس وفاداری چی میشه؟
او در تمام زندگی خود تنها از یک چیز سخن میگفت: وفاداری. وفاداری به خانواده برای او همه چیز بود. در اوایل قصه زمانی که بحثِ نجات مارستون پیش میآید، او مخالفت میکند، زیرا جان خائنی است که به خانواده پشت کرده.
آرتور در کودکی خوششانس بوده که اشخاصی مانند داچ و هوزیا او را پیدا کردند و مانند فرزند خویش با وی رفتار کردند و او را پرورش دادهاند، اما متأسفانه این خوشاقبالی آرتور روی تاریکی نیزی دارد. این خصیصه خانوادهدوستی و وفاداری آرتور خرج بد کسانی میشود. داچ، شخصیت پوشالی قصه که خودخواهی و منفعتطلبی شخصی خود را با جملات متظاهرانه، سخنرانیهای پوچ و ایدئولوژی سراسر ریا و دروغ خود پنهان میکند، زندگی آرتور را تلف کرده است.

عشق و وفاداری آرتور جای اشتباهی خرج میشوند. مدتها پیش ذهن آرتور نوجوان توسط سخنان داچ و هوزیا درباره خیر و شر، ارزشها و عدالت مسخ شده بود. اصول و ارزشهای زندگی آرتور توسط این دو شخص نوشته شده بود و آرتور تمام عمر عشق و وفاداری خود را صرف این افراد و سخنانشان کرده است.
خوشبختانه دفعه بعدی که قرار است آرتور دوباره خانواده خود را از دست بدهد، این فروپاشی و روند آن منجر به رستگاریاش میشود. روند روبهزوال گنگ وندرلیند را میتوان بهمثابه فروپاشی اعتماد و بیارزش شدن ارزشهای داچ در ذهن آرتور دانست.
هر چقدر که اوضاع پیچیدهتر میشود، شخصیت واقعی داچ نیز به همان نسبت عریانتر در معرض نمایش قرار میگیرد و این آرتور است که حال میبیند تمام عمر خود را در راه ارزشهای دروغین داچ تلف کرده. این روند رو به افول و رخدادن یکسری اتفاقات دیگر موجب میشوند تا آرتور به ارزشهای داچ پشت کند و تنها خودش را ارزشگذار حقیقی ببیند:
به چیزی وفادار باش که ارزشش رو داشته باشه.
داچ قطعاً فرق میکنه
بت بزرگی که آرتور در ذهن خود از داچ ساخته بود، در آخر قصه بهکلی نابود میشود و فرو میریزد. داچ هیچ فرقی با بقیه هیولاها نمیکند و آن پدرخوانده دلسوز و مهربان حقیقی نیست و در حقیقت این آرتور است که پدرخوانده حقیقی این گنگ به شمار میرود. او کسی است که مدام خود را برای دیگران به خطر میاندازد، او کسی است که نمیتواند از کوچکترین اختلافها و دعواهای هرچند کوچک در میان اعضای گنگ چشمپوشی کند و در نهایت او کسی است که حتی حاضر میشود وقت خود را صرف فراهمکردن اوقاتی خوش برای پسرک جان و اَبیگیل بکند تا اندکی از فضای مسموم این گنگ دور باشد و بخندد و شادی کند.

در اواخر قصه، زمانی که دیگر چیزی جز خرده تکههای ریزی از بت بزرگ داچ و ارزشهای دروغینش در ذهن آرتور نمانده، او زینپس بله قربان گوی وی نخواهد بود و به سمت انجام کاری میرود که از نظر او درست و صحیح است و حال بهجای فرمان گرفتن از او، با وی مخالفت میکند و بر این مخالفت خود اصرار میورزد.
جان موفق شد، فقط اون.
در دقایق پایانی داستان، زمانی که مایکا و داچ هر دو فکر میکنند که همه چیز را بردهاند و مایکا از این پیروزی خرسند است، آرتور نفسنفسزنان از ارزشهای خود میگوید. برای داچ و مایکا پول و قدرت همه چیز است و شاید از نگاه خود پیروز نهایی میدان بودهاند. اما در این میان، برای آرتور که همه چیز خانواده است و او عمری را در حسرت داشتن خانواده به سر برده، جان را پیروز میدان اعلام میکند و با صدایی لرزان میگوید: «جان موفق شد».

جان همان چیزی را به دست آورد که آرتور از دست داده بود و حسرت آن را داشت. از نظر آرتور، جان به رستگاری رسید و پیروز حقیقی او است که بقیه عمر خود را با همسر و فرزند خویش سپری میکند.
در پایان قصه، به حقانیت و درستی جمله جان در اوایل قصه پی میبریم:
آرتور همیشه میگه که من خوششانسم.
«متأسفم، واقعاً متأسفم».
یکی از نابترین و حقیقیترین لحظاتی که میتوانیم به غم، عمق پشیمانی، حسرت و واقعیت وجودی آرتور پی ببریم، زمانی است که او باز هم برای بازپسگرفتن بدهیهای یکسری از بدهکارها به سراغ یک خانواده میرود. او متوجه میشود پدر خانواده مرده و تنها زن و پسرک او زنده ماندهاند و آنها نیز چیزی جز غذایی که در شکم خود است برای دادن به او ندارند.
او به یاد معشوقه و پسربچه خود میافتد و از طرفی میبیند که عمر خود را صرف چه کارهای کثیفی کرده است. او که خود را عاشق خانواده میدید و در کل زندگی خود تنها به آن اهمیت میداد، حال تبدیل به یک بلای آسمانی برای خانوادههایی شده است که از سر نداری چارهای جز نزول نداشتهاند. او دیگر فرقی میان خود و آن دزدی که برای ده دلار معشوقه و پسرکش را سلاخی کرده بود نمیبیند. او مقداری پول به آن زن میدهد و با چهره و صدایی بغضآلود عمیقاً ابراز پشیمانی میکند و میگوید که متأسفم، واقعاً متأسفم.
فروپاشی و نابودی گنگ وندرلیند شاید در ظاهر چیز بد و تلخی بهنظر برسد، اما حداقل این نابودی منجر به رستگاری آرتور میشود. آرتور در اواخر عمر خود زمانی که پی میبرد مرگ از هر زمانی به وی نزدیکتر است و فقط میتواند با استراحت و رسیدگی روند پیشروی بیماری را کمی کند و کمتر درد بکشد، بهجای اینکه به مکانی برود که حداقل در لحظات پایانی زندگیاش کمی آرامش داشته باشد، بهسوی یاری برخی دوستان و جبران اشتباهات گذشتهاش میرود.

آرتور تلخترین و در عین حال شیرینترین مرگ را تجربه میکند. او در لحظات پایانی میتوانست به همراه جان برود تا حداقل در آغوش دوستان و اعضای خانوادهاش بمیرد، اما در عوض اطمینان حاصل میکند که جان و خانوادهاش فرار کنند و تصمیم میگیرد که بماند تا با فدا کردن جان خود، پیروزی جان تضمین شود.
و در نهایت، آرتور در حسرت داشتن یک خانواده و در حالی که حتی کسی نیست تا بدن بیجان او را دفن کند، در راه ارزشهای خود و عشق به خانواده میمیرد.
اما من تلاشمو کردم.
در نهایت قصه زندگی آرتور به رستگاری و یک پایان کنایی ختم میشود.
source