سینما، این رویای جمعی بشر، همیشه جایی برای اسطورهها بوده است. اسطورههایی که از اعماق ناخودآگاهمان سر برمیآورند و در قالب هیولا تجسم مییابند تا با ترسهای قدیمیمان روبرو شویم. هیچ هیولایی در سینمای مدرن، ترسهای وجودی ما، از زادهشدن اجباری تا ناشناختههای تاریک کیهان را بهخوبی «زنومورف» غریزی و کشنده به تصویر نکشیده است. اکنون، فرانچایز «بیگانه» که میراثدار دو اثر بنیادین ریدلی اسکات و جیمز کامرون است، میخواهد بار دیگر و اینبار در حیاط خلوت خودمان، زمین، به ما حمله کند. اما یک پرسش بزرگ وجود دارد: آیا این بازگشت، یک تولد دوباره باشکوه است یا فقط یک شبیهسازی توخالی از دی ان ای یک غول پیشین؟

بیگانه: زمین (Alien: Earth)، این سریال پرهزینه عصر استریمینگ، خود را در موقعیتی دشوار قرار داده است: هم باید احترام هواداران دوآتشهای را حفظ کند که هر سطر از جهان آن را از بر هستند و هم باید برای نسلی تازه که شاید حتی نام «الن ریپلی» را نشنیده باشند، جذاب باشد. این عمل ظریف، مانند راهرفتن روی طنابی بلند است که زیر پای آن پرتگاهی از کلیشهها و ناامیدیها گشوده شده است. نوآ هاولی، ذهن خلاق پشت آثار تحسینشدهای مانند «فارگو» و «لژیون»، حالا قبول این ریسک را کرده است. اما آیا او و تیمش میتوانند از سایه سنگین گذشته فراتر روند و چیزی بگویند که قبلاً نشنیدهایم؟ یا اینکه فقط شاهد تشریح دوباره جسدی خواهیم بود که دههها پیش بهطرز باشکوهی دفن شد؟
اما سه قسمت اول، مانند یک موجود تازه متولدشده، هم نوید میدهد و هم هراس میآفریند. این نقد نه یک حکم نهایی، که کالبدشکافی این تولد است، بررسی اینکه کدام ویژگیها از والدی اصیل به ارث رسیده و کدامها جهشهایی هستند که ممکن است به نابودی این موجود بینجامد.

اطلاعات اولیه و تبلیغات سریال «بیگانه: زمین» (Alien: Earth) احساسات دوگانهای را برمیانگیخت. از یک طرف، نوآ هاولی، که سابقهاش با پروژههایی مانند «فارگو» و «لژیون» درخشان است، در مقام شورانر (سازنده اصلی) قرار داشت. از طرف دیگر، بسیار پیش میآید که در صنعت سینمای امروز، شرکتها دست به دامان فرانچایزهای جاافتاده و کهنه میشوند، اما درک نکردن ظرایف و پیچیدگیهای جهانهای خیالی، به خلق فرانکنشتاین (مخلوقات عجیب) ناشیانهای منجر شده که آدم را وادار میکند از شدت عصبانیت به سبک زنومورف اسید بالا بیاورد. علاوه بر این، تصمیم ساخت یک پیشدرآمد داستانی برای فیلم اصلی، با انتقال ماجرا به زمین، فقط نگرانیهای بهجای موجود را تشدید میکرد.
با این حال، در ۱۲ آگوست [۲۲ مرداد]، دو قسمت اول از هشت قسمت برنامهریزیشده منتشر شد. باید اعتراف کرد که این دو قسمت و البته اپیزود سوم، وضوح خاصی در مورد چشمانداز کلی سریال ایجاد نمیکنند؛ اما چرا؟ چون هر سه قسمت هم لحظههای خوب دارد و هم لحظههای بحثبرانگیز. باید دید که منحنی روایت به کجا میرسد تا بتوان حکم نهایی را صادر کرد. اما در حال حاضر میتوان دادههای موجود را تحلیل کرد. در ابتدا، با عنوانبندی (تیتراژ)، فضاسازی میشود: زمین بین چهار شرکت بزرگ تقسیم شده است. بشریت در تکامل خود آنقدر پیشرفت کرده که رباتهای انساننمای مصنوعی میسازد، به اصطلاح «سینت»ها (Synths). در عین حال، افراد بهطور خاص پیشرفته، برای خود ایمپلنتهای مکانیکی نصب میکنند، به اینها «سایبورگ» (Cyborg) میگویند. مرحله بعدی تکامل پیشرفت فنی، «هیبرید»ها (Hybrids) هستند، بدن مصنوعی با هوشیاری منتقلشده انسانی.

هواداران فرانچایز به خوبی به یاد دارند که در آینده گاهشناختی (کرونولوژیک) لور (Lore) این جهان، از چنین فناوریهایی یاد نشده است. این میتواند به دو نتیجه ممکن بینجامد: یا سازندگان نشان خواهند داد که آزمایش نمونههای اولیه در شرایط میدانی با شکست مواجه شد و بنابراین روی هیبریدها خط کشیدند و سایبورگها را نیز ممنوع کردند، یا اینکه به منطق جهان زنومورف ما شاهد تولد نکتهای جدید در دل فرنچایز خواهیم بود. اما این خط داستانی فقط یکی از دو خط است، خط دوم، که در واقع خط اصلی محسوب میشود، به سقوط فضاپیمای «ماژینو» (Magino) درست در میان یک آپارتمان بلند مسکونی میپردازد. در این فضاپیما واقعاً کارهای عجیب و بینظمی در جریان است، محموله آن نمونههایی از حیات فرازمینی است که برای مطالعه توسط دانشمندان کنجکاو لازم است. مسلماً با سقوط، این باغوحش فرازمینی هر کدام به سمتی فرار میکنند و به طور عینی، «انتخاب طبیعی» را در یک فضای بسته دوباره عینیت میبخشند. یعنی شکار در پهنای یک محیط بسته و پر از گوشت انسانی!
از آنجایی که فضاپیما متعلق به «ویلند-یوتانی» (Weyland-Yutani) است و سقوط در منطقه رقبایشان از «پرودیجی» (Prodigy) رخ داده، رئیس شرکت بسیار مشتاق است بداند که همکارانش در بازار سرمایهداری چه چیز باارزشی را جابهجا میکردهاند. در نتیجه علاوه بر ارتش تحت امرش، یک گروه آزمایشی و بینالمللی متشکل از هیبریدها برای بررسی ماجرا اعزام میشوند. راستی، اینجا سازندگان به طرز نابغهواری توجیه کردهاند که چرا شخصیتها مانند بچههای کوچک رفتار میکنند؛ چون آنها دقیقاً کودکان کوچک هستند. بر اساس طرح داستان، فقط هوشیاری کودکان است که به بدن سینتها منتقل میشود؛ کودکانی که هنوز ارتباطات عصبی در مغزشان کامل نشده و از دانشی که کسب کردهاند، خشک و متعصب نشدهاند.

اما اگر برای گروه سوپرکودکها منطقی لنگان ولی قابل قبول انتخاب شده، برای بقیه دیگر فکری درستی نشده. یکی از اصلیترین تعلیقهای سریال این نیست که قبل از فاجعه روی «ماژینو» چه اتفاقی افتاده، بلکه این است که عایقصوتی آسمانخراشی که فضاپیما روی آن سقوط کرده از چه ساخته شده. چون کمتر کسی میداند یک ستارهپیما (کشتی فضایی) هنگام سقوط چقدر سر و صدا تولید میکند، اما این واقعیت که ساکنان ساختمانی که فضاپیما به آن کوبیده شده (البته آنهایی که زنده ماندهاند)، انگار نه انگار، در آپارتمانهایشان نشستهاند و مشغول خوشگذرانی و عیاشی هستند، حیرتآور است. البته از منظر ایدهپردازی میتوان این حرکت را درک کرد، چون به سیاهیلشکر نیاز است تا خوراک حیوانات فضایی شوند. اما از نگاه منطقی، صراحتاً چنگی به دل نمیزند.
همچنین نمیتوان به افت محسوس سرعت (تمپو) در قسمت دوم اشاره نکرد. قسمت اول، به لطف فضاسازی مفصل، پر و پیمان و مملو از اکشن و اتفاق به نظر میرسد، تقریباً هرچه نشان داده میشود، اهمیت دارد. اما در قسمت دوم، و بخشی از قسمت سوم زیاد حرف زدنهای بیمورد و فلشبکهای دراماتیک ظاهر میشوند که قرار است شخصیتها را عمیقتر کنند، اما در عمل فقط ریتم و سرعت را به هم میریزند. وقایع قسمت اول در بازهای زمانی حداقل چهار ماهه (این مدت زمان باقیمانده تا رسیدن «ماژینو» به زمین بوده) پخش شده، اما برای قسمت دوم و سوم فقط چند ساعت در نظر گرفته شده که تفاوت محسوس است، اما حسی از کشآمدن بیمورد و سستی در ریتم به وجود میآید.

با این حال، سریال در سه اپیزود ابتدایی خود محاسنی چشمگیر هم دارد. اول از همه، نسبتاً زیبا فیلمبرداری شده و کارگردانی و خلق تنش اگر نه در سطح مطلوب دو فیلم اول فرنچایز، اما حداقل با دقت اجرا شده. هرچند، برخی نماها یادآور تفاوت اساسی بین ادای دین و کُپی مستقیم هستند، نوآ هاولی که کارگردانی قسمت اول را بر عهده داشت، صراحتاً از «بیگانه» اثر ریدلی اسکات استفاده و الگو گیری میکند. این را میتوان جزو نکات مثبت دانست، اما خوب بود اگر کیفیت پرداخت فقط به این ارجاعات محدود نمیشد. همچنین هیبریدهای اولیه امیدوارکننده هستند، سازندگان به دقت یادآوری میکنند که بدن مکانیکی، که با تناسبات بزرگسالی غیرمعمول برای کودکان ساخته شده، هورمون تولید نمیکند، بنابراین باید حالوهوای آزمودنیها (موضوعات آزمایش) را به صورت مصنوعی تنظیم کرد. به نظر چیز کوچکی میرسد، اما خوشحالکننده است که سازندگان واقعاً این موضوع را پرداختهاند، یا فقط با استعداد به آن تظاهر میکنند.
طبق سنتهای این فرنچایز مدِ تا دلتان بخواهد تکرارشده و حالبههمزن شمولیت و مدارا هم سرجایش باقی است. میشود امیدوار بود که فقط به گروه بازیگران متنوع محدود شود، اما همیشه این خطر وجود دارد که این آفت عمیقتر رخنه کرده و در فیلمنامه نیز اثر گذاری داده باشد. بر اساس این تفکر، شروران اصلی مردان سفیدپوست خواهند بود، در حالی که زنان و افراد با رنگ پوست متفاوت همگی خوب از آب درمیآیند. متأسفانه، پیشزمینههایی هم موجود است، یکی از شخصیتهای سیاهپوست ابتدا تقریباً به عنوان یک شرور معرفی میشود، اما سپس آرک (تحول قوس) او جنبهای مثبتتر به خود میگیرد. این کار فقط قابل پیشبینی است و تعلیق را از بین میبرد و اجازه میدهد شخصیتها را با استفاده از بلوکهای قالبی پیشبینی کرد.

در این مرحله سخت است بتوان گفت که «Alien: Earth» در نهایت چه شکلی از آب درخواهد آمد. اگر قسمتهای باقیمانده از الگوی قسمت دوم پیروی کنند، با یک نمایش تصنعی و بیش از حد کشآمده روبرو خواهیم بود. اگر برعکس به شاخصهای قسمت اول بازگردد، میتوان به این پروژه یک فرصت داد. در پایان، نمیتوان هنوز پیشبینی کرد که نویسندگان هم بتوانند غافلگیرکننده باشند و با پیچاندن داستان به شکلی، کاری کنند که ام نایت شیامالان (Night M. Shyamalan) از شدت حسادت خونش به جوش آید! به هر حال تاکنون شاهد پیچ و تاب داستانی شیامالانی نبودیم. اما فعلاً این سریال بسیار یکدست و صاف به نظر میرسد، بدون انحراف آشکار به سمت خاصی.
اما اگر بخواهم بیپرده حس و حال خودم به عنوان یک مخاطب عاشق این فرنچایز را به دیگر مخاطبان بگویم باید گفت من این سه اپیزود را دوست داشتم! این یعنی اگر بخواهم از پوسته یک منتقد سختگیر به کالبد یک مخاطب خوره سینما بازگردم، به شما میگویم این مجموعه با شکوه تمام، جهان آشنای بیگانه را به قلمرو جذابی میبرد. نوآ هاولی نه تنها موجودی ترسناک، بلکه جهانی پر از پرسشهای فلسفی خلق کرده است. صحنهآرایی و نورپردازی یادآور فیلمهای اسکات و کامرون است، با همان توجه وسواسگونه به جزئیات و ایجاد فضایی سنگین و دلآشوب. هاولی با مهارت تمام، ترس و تعلیق را با داستانی انسانی درهم میآمیزد. بازی سیدنی چندلر در نقش وندی، تجسم آسیبپذیری و امید است. صحنههای تعقیب و گریز نه تنها تماشایی هستند، بلکه با پرسشهایی درباره هویت و انسانیت همراه هستند: آیا این موجودات مصنوعی، چه با ذهن کودک و چه با بدن بزرگسال، باز هم انسانند؟

خشونت در این مجموعه هرگز تصنعی نیست. هر صحنه مرگ، مانند تابلویی هنری طراحی شده و مخاطب را به تفکر وامیدارد. هاولی به ما نشان میدهد که پس از پنج دهه، بیگانه هنوز هم میتواند هم بترساند و هم به ژرفترین مفاهیم انسانی بپردازد. این اثر فراتر از یک سریال علمیتخیلی است؛ بازتابی است از ترسها و آرزوهای دنیای معاصر. همانگونه که فیلم اصلی در دهه ۷۰ میلادی اضطرابهای عصر خویش را نشان میداد، این مجموعه نیز مسائل امروز بشر را در قالب کهکشانی دور به تصویر میکشد.
بیگانه: زمین با تمام قدرت و ظرافتش بازگشته، اما این پرسش را در ذهن من گذاشته: آیا در نهایت، ترس از موجودی ناشناخته بیشتر ما را میترساند، یا رویارویی با این حقیقت که مرز بین انسان و ماشین روزبهرو بیشتر در حال محو شدن است؟ به نظر شما کدام یک هسته اصلی این اثر را تشکیل میدهد؟
امتیاز منتقد: ۷.۵ از ۱۰
source