بیگمان نام پل توماس اندرسون به گوش هر فیلمبازی آشناست. کارگردانی که عموماََ با فیلمهای «خون به پا خواهد شد» و «مگنولیا» شناخته میشود، در یازدهمین تجربۀ خود در مسند کارگردان و نویسنده، یکی از پربحثترین آثار سال ۲۰۲۵ میلادی را ساخته است؛ فیلم «نبرد پشت نبرد» با نقشآفرینی لئوناردو دیکاپریو و شان پن.
مروری کوتاه بر کارنامۀ پل توماس اندرسون:
وقتی با فیلمی از یک کارگردان صاحبسبک همچون پل توماس اندرسون روبهرو هستیم قاعدتاََ ابتدا باید مروری بر آثار فیلمساز بیندازیم تا با نگاهی بازتر و انتظاری درستتر به تماشای یکی از مهمترین آثار سال برویم. پل توماس اندرسون در حالی «نبرد پشت نبرد» را ساخته که پیش از این، ۱۰ فیلم دیگر را کارگردانی کرده بود. این کارگردان ۵۵ ساله با حدود ۳۰ سال فعالیت در سطح اول سینمای جهان، تاکنون بارها در جشنوارهها و جوایز مهمی از جمله کن، بفتا و برلین نامزد و برنده شده است. او تا بدین لحظه ۱۱ بار نامزد اسکار شده که به طرز نادری هیچگاه موفق به کسب آن نشده است و به نظر میرسد با این اثر قصد داشته به این طلسم پایان دهد.
اندرسون فیلمسازی حرفهای خود را با فیلم Hard Eight در سال ۱۹۹۶ میلادی آغاز کرد. اثری که نوید یک فیلمساز مستعد کاربلد را میداد. با اینکه اندرسون در زمان ساخت آن فیلم تنها ۲۵ سال داشت، کیفیت اثرش به گونهای است که کماکان دیدنی است! اندرسون سپس با ساخت فیلم Boogie Nights توانست به عنوان یک فیلمساز پستمدرن نوورود توجهها را به خود معطوف سازد. او سپس در سال ۱۹۹۹ میلادی سومین فیلمش، Magnolia را ساخت که با این فیلم نام خود را حسابی بر سر زبانها انداخت و به یک کاگردان مطرح جهانی تبدیل شد که فیلمش تا نامزدی در چند بخش اسکار هم بالا رفت. اندرسون در این فیلم با روایت چند خردهداستان موازی با یکدیگر اثری متفاوت ساخت که امضاهای دو فیلم قبلیاش را هم شامل میشد. انسانهایی تنها و تحت فشار در یک جامعۀ پخش و پلا و در حال فروپاشی. اما اندرسون دوست نداشت که نامش به یک سبک و چارچوب بسیار محدود گره بخورد و بنابراین با فاصلهای ۳ ساله در شروع هزارۀ جدید فیلم متفاوت Punch Drunk Love را ساخت که یک عاشقانه – کمدی متفاوت محسوب میشد. اندرسون در این فیلم سعی کرد از تمامی اِلِمانهای فیلمهای قبلی خود عبور کرده و اثری در حالوهوایی متمایز با آدام سندلر بسازد. نکتهای که در این فیلم هم کماکان یک نقطهقوت بیتردید محسوب میشد، کارگردانی دقیق او و کار با دوربین درخشانش بود.

اما دورۀ دوم فیلمسازی PTA با وقفهای ۵ ساله آغاز شد. جایی که آن جنون و شور و حال جوانی جایش را به سکونی تأمل برانگیز داد. «خون به پا خواهد شد» نه فقط یکی از مهمترین و قابل توجهترین آثار او، بلکه فیلمی است که مسیر فیلمسازی او را تا حدی دگرگون کرد. دیگر دوربینی پرتلاطم و پرالتهاب جای خود را به دوربینی ثابت و آرام داد، گویا دوربین او هم به رویکردی جدید باور داشت. البته این تغییرات در اغلب اِلِمانها از دوربین او تا حتی نحوۀ بازی گرفتن از بازیگر دیده میشد. جایی که دنیل دی لوئیس را به دومین اسکار خود رساند! موفقیتهای پی در پی There Will Be Blood باعث شد اندرسون به این سبک ادامه دهد و با وقفهای ۵ ساله، فلسفیترین فیلم خودش یعنی The Master را با نقشآفرینی فیلیپ سیمور هافمن و واکین فینیکس بسازد. پس از آن اندرسون فیلم Inherited Vice را باز هم با نقشآفرینی واکین فینیکس ساخت. اثری که روایتگر ماجرایی جنایی در دهۀ ۷۰ میلادی بود. «خباثت ذاتی» به جایگاه بالایی در میان اندرسون دست پیدا نکرد و بزرگترین مشکلش هم ضعف فیلمنامه چه از منظر آشفتگی و چه از منظر شخصیتپردازی بود. پس از این اندرسون ۳ سال بعد و در سال ۲۰۱۷ میلادی عاشقانهای تاریخی در زمان جنگ جهانی دوم در بریتانیا را در The Phantom Thread با نقشآفرینی دنیل دی لوئیس ساخت و در نهایت در سال ۲۰۲۱ و پس از کرونا فیلم Licorice Pizza یک هجو عاشقانه در دهۀ ۷۰ میلادی بود را ساخت. حالا پل توماس اندرسون در ۱۱امین تجربۀ کارگردانی خود، با ستارگان بزرگی از جمله لئوناردو دیکاپریو، شان پن و بنیسیو دل تورو همکاری کرده و به سراغ اثری سیاسی، جنایی، ماجراجویانه رفته. در ادامه به نقد و بررسی این اثر خواهم پرداخت.

نقد و بررسی فیلم One Battle After Another:
شروع «نبرد پشت نبرد» درخشان است. به عقیدۀ من یک ساعت ابتدایی این فیلم، بهترین ۶۰ دقیقۀ تمام کارنامۀ حرفهای پل توماس اندرسون است! فیلم با نمایی از دختر رنگینپوست جوانی به نام پرفیدیا بورلی هیلز (تیانا تیلور) آغاز میشود که در حال قدم زدن روی پل است و در همین حین دوربین به شکلی تماشایی مهاجرانی که بازداشت شدهاند و در کف خیابان به شکل کلونی زندانیانی هستند را نمایش میدهد. سپس با یک دیزالو باب (لئوناردو دیکاپریو) را میبینیم که در حال دویدن به سمت گروهی است که در مرز بین آمریکا و مکزیک گرد هم آمدهاند. به سرعت با گروه «فرنچ ۷۵» آشنا میشویم. گروهی انقلابی که نسبت به شیوۀ حکمرانی دولت مرکزی آمریکا شدیداََ معترضند و به دنبال نجات مهاجران و مقابله با دولت -که آن را فاشیستی میخوانند- هستند. در این بین مدیریت گروه برعهدۀ پرفیدیا است و باب هم به عنوان بمبگذار فعالیت میکند. آنها بانک را به آتش میکشند، قاضی را تهدید میکنند، پلیسها را اسیر میکنند و بانکربایی میکنند. در همین مقدمۀ ۳۰ دقیقهای، آنتاگونیست داستان هم معرفی میشود. سرهنگ استیو لاکجاو با نقشآفرینی شان پن. تمامی این صحنهها با ریتمی سریع به نمایش درمیآید که در سینمای اندرسون بیبدیل است. ۳۰ دقیقۀ ابتدایی فیلم که روایت گذشته است یک کلاس درس تمام عیار است که من را به یاد فیلمهای درخشان کریستوفر نولان میاندازد! تدوینی سریع و عالی، موسیقی متنی فوقالعاده در پسزمینه، معرفی شخصیتها در کوتاهترین زمان، اکشنی درخشان با یک کارگردانی در بالاترین سطح! پیشتر در مقدمه هم اشاره کردم که اگرچه در مواردی، کمیت فیلمنامههای اندرسون لنگ میزده اما تک تک فیلمهای او از منظر کارگردانی و کار با دوربین یک مستر کلاس است! دوربین کاملاََ تحت فرمان اوست. در «نبرد پشت نبرد» هم همین است. شما ممکن است بتوانید از فیلمنامه ایراد بگیرید و حتی فیلم را دوست نداشته باشید اما در مقابل کارگردانی و دوربین او سر تعظیم فرود میآورید. کمتر کارگردانی را میشناسم که چنین تسلطی بر روی دوربین داشته باشد.

در ادامه به این دوربین عالی، طراحی صحنه و نورپردازی درخشان باز خواهم گشت اما اجازه دهید کمی در فیلمنامه کنکاش کنیم؛ موردی که به بحث اول این روزهای مخاطبان سینما تبدیل شده. بحث به حدی بالا گرفته که حتی عدهای او را یک سفارشیساز در خدمت جریان چپ میدانند! بگذارید صریح بگویم؛ چنین حرفهایی یاوهگوییست! یک بینندۀ ساده -که نه چیزی از چپ و راست بداند و نه چیزی از الفبای سینما- در همان مقدمه متوجه میشود که اندرسون قصد جانبداری از جریانی را ندارد. اندرسون در ابتدای فیلم ما را با گروه انقلابی «فرنچ ۷۵» آشنا میکند که جوانان پرشور انقلابی هستند که در رأس آنها پرفیدیا بورلی هیلز قرار دارد. از همان صحنههای ابتدایی، این کاراکتر به عنوان جوانی کاریزماتیک اما کمعقل به تصویر کشیده میشود. جایی که در میانۀ عملیاتهایی حساس به فکر ارضای میل جنسی خود است! فیلمساز مشخصاََ با او زاویه دارد. در حقیقت دوربین یک سری جاها با او حرکت میکند تا این کاراکتر را بهتر به بیننده شناسانده تا در ادامه او را نقد کند. در نهایت هم که همانطور که میدانید پس از دستگیری در آن تعقیب و گریز پلیسی دیدنی (تدوین و کارگردانی تعقیب و گریز ابتدایی فیلم درخشان است) حاضر میشود به خاطر آزادی خودش، تمامی دوستانش را لو دهد و عملاََ تمام گروه فرنچ ۷۵ را میفروشد. خیانت او به شوهرش در هنگام ارتباط جنسی با شان پن را هم به این موضوع اضافه کنید. حتی فیلمساز به این هم بسنده نکرده و این کاراکتر پس از بچهدار شدن نوزادش را همراه پدرش رها کرده و با ذهنی مسموم و معیوب ادعا میکند که خودش فرد اولی زندگیاش است و اجازه نمیدهد یک مرد (دیکاپریو) او را به تسلط خود دربیاورد چرا که او روحیهای انقلابی دارد! همان روحیۀ انقلابیای که تک تک دوستانش را به سادگی به خاطر خودش به کشتن میدهد! بنابراین شائبهای که در حمایت اندرسون از جریان چپ به گوش میرسد مزخرفی بیش نیست.
اما در آن طرف ماجرا هم کاراکتری به نام استیو لاک جاو حضور دارد. یک سرهنگ ارتش که مهاجران را سرکوب و زندانی کرده و حیاتی سخت را بر آنها تحمیل کرده است. در همان سکانس ابتدایی، این کاراکتر به عنوان شخصیتی روانپریش به تصویر کشیده میشود. البته در دل این سکانس، هجو پرفیدیا و شخصیت رادیکال او هم دیده میشود. اندرسون به وضوح شعارهای پرفیدیا را به سخره میگیرد و این را از دوربین و تدوین هم میتوان دریافت کرد. لاک جاو به سادگی با قدرتی که در اختیار دارد گروه فرنچ ۷۵ را متلاشی میکند. او نمایندۀ راست افراطی در این فیلم است.
پل توماس اندرسون شکاف میان جامعۀ آمریکا را دستمایۀ فیلم خود قرار داده. نه به این نیت که به حمایت از یکی از دو جریان اصلی چپ و راست بپردازد بلکه به نیت نقدی محافظهکارانه برای بیان دیدگاه خود و حتی کسب جایزه! اندرسون در این فیلم نه جریان چپ و نه جریان راست را مستقیماََ نقد نمیکند بلکه دو گروه افراطی خیالی از هر دو جناح میسازد و آن دو را هجو میکند تا نشان دهد که چقدر احمقند! در حقیقت یک سوی این ماجرا گروه انقلابی فرنچ ۷۵ است که نمایندۀ یک سری از جنبشهای سالیان اخیر در میان شهروندان {خصوصاََ کم سن و زن} آمریکایی است که در همان ۳۰ دقیقۀ ابتدایی نسخۀ آن پیچیده میشود و اعضای آن یکی پس از دیگری به غلط کردن میافتند! و در سویی دیگر گروه قدرتمندی در سایه به نام «انجمن ماجراجویان کریسمس» است که سرهنگ استیو لاک جاو هم به آنها میپیوندد. یک گروه راستگرای افراطی در ضدیت با گروه فرنچ ۷۵ است. گروهی متشکل از سفیدپوستان سنّ و سالدار به ظاهر مذهبی که رویکردی فاشیستی دارند و به هر کاری دست میزنند تا کار درست را از دید خود انجام دهند. نکتۀ ترسناک اما اینجاست که چنین گروهی اگرچه در پشت پرده قرار دارد اما بسیار قدرتمند است به گونهای که در نهایت سرهنگ را حذف کرده و در انتهای فیلم کماکان با قدرت پابرجا باقی مانده است چرا که از خودِ سیستم مرکزی -همچون ارتش- تغذیه میکند!
در میان این دو دسته، فردی به نام باب فرگوسن (دیکاپریو) حضور دارد که از همان ابتدا هم تمایلی به مبارزات سیاسی مسلحانه نشان نمیدهد. باب پس از جدایی پرفیدیا، با دختر نوزادش ویلا (چیس اینفینیتی) به منطقهای دورافتاده و روستایی سفر میکند تا به دور از این فضای ملتهب زندگی آرامی را با دخترش در هویتهایی جدید در آنجا داشته باشند. با توجه به سمپاتی فیلمساز نسبت به باب و خصوصاََ دخترش، اندرسون این دو را به عنوان قهرمانان فیلم معرفی میکند. باب به مفهوم مقدس خانواده اعتقاد دارد و این را بارها میگوید و زندگیاش را برهمین اساس میچیند. او فردی است که هنوز انسانیت و عواطف انسانی در وجودش زندهاند. برخلاف پرفیدیا و سرهنگ لاکجاو که هر یک به دلایل شخصی و برای شهوت قدرت، از خانواده و عواطف انسانی کاملاََ دور میشوند. اگر لاکجاو دختر خونیاش را به دست یک قاتل میسپارد تا کارش را تمام کند، پرفیدیا هم نوزاد شیرخوارهاش را رها میکند و هیچگاه به سراغش نمیآید! اگر لاکجاو برای تثبیت قدرت خود، موضوع مهاجران مکزیکی را برای حمله به یک شهر بهانه میکند، پرفیدیا هم به همنژاد خودش که زخمی بر کف زمین افتاده و در حال جان دادن است رحم نمیکند و او را به قتل میرساند. پل توماس اندرسون کما فی السابق در این فیلم هم باری دیگر به مفهوم «خانواده» اشاره میکند و بدین منظور به هجو قدرت طلبانی همچون پرفیدیا (نمایندۀ چپ افراطی) و سرهنگ لاک جاو (نمایندۀ راست افراطی) میپردازد و راه رستگاری را همچون سکانس پایانی در خانواده بودن، اهمیت دادن به عواطف انسانی و اعتراض مسالمتآمیز معرفی میکند.
اگرچه اندرسون در لفافه در برخی صحنهها دولت آمریکا را در مسائل مربوط به مهاجران و پناهندگان نقد میکند اما راه حلی که او در نهایت ارائه میدهد، دوری از خشونت و چنین نبردهاییست؛ نبردهایی که انسان را از انسان بودن خارج کرده و مسبب ایجاد نبردی پس از دیگری میشوند.

روایت درست از جایی که استیو لاکجاو به خانۀ باب حمله میکند و به تعقیب او میپردازد افت میکند. تعقیب و گریز حدوداََ ۴۰ دقیقهای تا زمان دستگیری باب توسط پلیسهای محلی بخشی اضافه است که توجیه روایی ندارد! این ۴۰ دقیقه به سادگی میتوانست در ۱۰ دقیقه خلاصه شود اما اندرسون این بخش را بیش از حد کش میدهد تا قدرت کارگردانی خود را به رخ بکشد! به همین دلیل است که میگویم همواره اندرسون کارگردانی را به فیلمنامه ترجیح داده و در بسیاری از اوقات فیلمنامه را فدای کارگردانی میکند. مثلا در انتهای فیلم هیچ توجیه روایی برای بازگشت سروان لاک جاو از مرگ وجود ندارد اما اندرسون قصد دارد تا شان پن را با گریمی جدید در داخل دوربین بیاورد تا این کاراکتر بیش از پیش در ذهن تماشاگران باقی بماند! -البته ناگفته نماند که قدرت کارگردانی بالای اندرسون با فیلمنامهنویسیاش قابل قیاس نیست. این ۴۰ دقیقه وجود دارد تا اندرسون چندین و چند نمای لانگتیک موفق بگیرد و خودنمایی کند! البته نمیتوان اقرار نکرد که موقعیتهای کمدی که در این بخش برای دیکاپریو پیش میآید واقعا بامزه است و تعامل میان او و بنیسیو دلتورو جذاب و دلنشین از آب درآمده است. طنز ظریف بخشی لاینفک از سینمای اندرسون بوده و او به خوبی بلد است در میان آثارش کمدی جذابی بگنجاند و اینجا هم کاملاََ موفق است. اما روایت چنین بخشی را نمیپذیرد. اینکه درست در زمانی که بیننده باید نگران دستگیری باب توسط ارتش باشد، فیلمساز موقعیتهای کمدی پیدرپی میسازد که نه تنها فیلم را از آن فضای ملتهب دور میکند بلکه از اهمیت این منازعه میکاهد و آن را به یک موش و گربهبازی کماهمیت تقلیل میدهد -در حالی که مقدمۀ بسیار خوبی در یک ساعت ابتدایی برای آن چیده بود.

به بحث کستینگ بپردازیم که همواره یکی از بحثهای کلیدی در آثار اندرسون است. از گوئینت پالترو و فیلیپ بیکرهال در فیلم Hard Eight گرفته تا تام کروز در Magnolia یا دنیل دی لوئیس در There Will Be Blood و یا واکین فینیکس و فیلیپ سیمور هافمن در The Master، اندرسون نه تنها بازی خوبی از این بازیگران گرفته بلکه یکی از بهترین بازیهای کل کریر آنها در این فیلمها رقم خورده و آنها را به اسکار هم رسانده است. در One Battle After Another هم دقیقا چنین است. کست این فیلم یکی از بهترینهای سال است. همۀ بازیگران در نقش خود خوب ظاهر میشوند و در این بین انتخاب درست بازیگران هم نقشی کلیدی داشته است. دیکاپریو پس از ۲ سال باری دیگر بر روی پردۀ نقرهای ظاهر شده است. نگاهی به سه فیلم اخیر دیکاپریو – که همگی با فاصلهای ۲ ساله اکران شدهاند- نشان میدهد او به خوبی جایگاه خود را درک کرده و به شکلی گزینشی و حسابشده فیلم بازی میکند. Don’t Look Up (2021) به کارگردانی آدام مککی، Killers of the Flower Moon (2023) به کارگردانی مارتین اسکورسیزی و حالا One Battle After Another (2025) به کارگردانی پل توماس اندرسون که همگی آثاری باکیفیت و در عین حال سیاسی-انتقادی بودهاند. لئوناردو دیکاپریو در اینجا هم به خوبی از پس نقش برآمده و گرچه فیلم موقعیتهای چندان ویژهای برای نمایش اوج قدرت بازی او در اختیارش نمیگذارد اما او در نقش یک پدر دلسوز و نگران بسیار خوب ظاهر شده و هم در خلق شخصیت نقش بسزایی داشته و هم بار دراماتیک و کمدی فیلم را به خوبی به دوش کشیده است.
بنیسیو دل تورو و تیانا تیلور علیرغم نقش کوتاه خود بازیهای خوبی ارائه دادهاند. انتخاب چیس اینفینیتی برای نقشآفرینی کاراکتر دختر (ویلا) انتخاب خوبی بوده است. با اینکه «نبردی پس از دیگری» اولین نقشآفرینی حرفهای او محسوب میشود اما هم از منظر معصومیت و سادگی چهره و هم از نظر نوع بازی با نقش جور شده است.
اما ستارۀ درخشان فیلم کسی نیست جز برندۀ دو جایزۀ اسکار؛ شان پن! ستارۀ هالیوود در دهۀ ۹۰ و ۲۰۰۰ که چندین سال بود کمکار شده بود سال گذشته بعد از مدتها در فیلم Daddio در کنار داکوتا جانسون درخشید و در متن نقد و بررسی آن اثر اشاره کردم که شان پن یکی از بهترین نقشآفرینیهای سال گذشته را ارائه داد و نشان دhد که کماکان بازیگر درجه یکی است. حالا و در فیلم «نبردی پس از دیگری»، پل توماس اندرسون با قدرت تمام از ظرفیت بالای شان پن استفاده کرده تا یکی از بهترین نقشآفرینیهای عمر شان پن رقم بخورد! شان پن از همان نمای ابتدایی کاراکتری فراموش نشدنی را برای بیننده خلق میکند. سرهنگی روانپریش و تشنۀ قدرت. شان پن به شکلی استادانه روی تمام عضلاتش کنترل دارد. از کنترل عضلات صورت برای ایجاد میمیکی جدی و مصمم و اجرای تیکهایی عصبی تا نحوۀ راه رفتن خاصش در قالب این سرهنگ. شان پن در این اثر به یکی از شمایل جاودانۀ سینما تبدیل میشود و بدون شک مستحق جایزۀ اسکار بهترین بازیگر مکمل مرد هست و به احتمال ۹۰ درصد امسال به سومین اسکار خود هم خواهد رسید!

پل توماس اندرسون استاد کارگردانیست. کارگردانی او خصوصاََ از منظر کار با دوربین و سینماتوگرافی بینظیر است. پلان به پلان فیلم استادانه چیده شده است و از منظر طراحی صحنه، رنگبندی و نورپردازی بینقص است. خصوصاََ وقتی برای بار دوم فیلم را تماشا کنید از قید و بند داستان رهایی یابید و با دقت بیشتری به چنین مواردی دقت کنید به خوبی درمییابید که چقدر سینماتوگرافی اثر خوب است.
«نبردی پس از دیگری» در یک ساعت ابتدایی مقدمۀ درخشانی دارد اما در بخش دوم، آن موقعیتهای کمدی پیدرپی از اهمیت این تقابل میکاهد. اندرسون تا پیش از بخش تعقیب و گریز پایانی، عملاََ نمیتواند تعلیق بسازد و چنین نکتهای ضعفی بزرگ محسوب میشود چرا که ابزار لازم برای این کار را در اختیار داشت. اما خوشبختانه صحنههای تعقیب و گریز پایانی در دل جادههای تگزاس دیدنیست و اندرسون موفق به ساخت تعلیق هم میشود. در این صحنههای درخشان، انتخاب لوکیشن عالی بوده و فیلمبرداری عالی است.

در پایان باید گفت «نبردی پس از دیگری» یک فیلم سینمایی استاندارد باکیفیت است. فیلم شروعی درخشان دارد و بیننده را مهیای تماشای یک شاهکار میکند. اما متأسفانه با گذشت ۱ ساعت از زمان فیلم، فیلمنامه کم میآورد و فدای خودنمایی قدرت کارگردانی اندرسون میشود. هر چقدر اجرای اثر تمیز و بینقص بوده، این فیلمنامۀ کمجان نمیگذارد با اثری درخشان طرف باشیم. با این حال کارگردانی پل توماس اندرسون عالیست. فیلم در بخشهای تدوین، موسیقی متن، طراحی صحنه و فیلمبرداری درخشان است و شانس اسکار محسوب میشود. همچنین بازیگران همگی بازیهای خوبی ارائه دادند که در رأس آنها شان پن با یک نقشآفرینی درخشان در ذهن سینمادوستان جاودان باقی خواهد ماند.
نمرۀ نویسنده به فیلم: ۷ از ۱۰
source
