عصر ایران ــ مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجالِ انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم. اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم.
این حکایت را با خوانش مهرداد خدیر بشنوید
ناسزایی را که بینی بختیار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخنِ درّنده تیز
با دَدان آن بِه که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو، پنجه کرد
ساعدِ مسکینِ خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کامِ دوستان مغزش بر آر
source