ایسنا/اصفهان شاه عباس اول صفوی، مردی که نام اصفهان هرگز جدا از یادش نیست‌، نزد ایرانیان شخصیتی جامع اضداد دارد و روایت‌های وابسته به او همواره با دو روی واقعیت و خیال سرشته است.

شاه عباس یکم، پنجمین و نامدارترین پادشاه صفوی، ۵۹ سال و ۸ ماه و ۲۳ روز زندگی کرد. از این سال‌ها و ماه‌ها و روزها در حدود ۴۳ سال از ۹۹۶ تا ۱۰۳۸ هجری‌قمری سلطنت ایران را به‌دست داشت. در این مدت، بدخواهان ایران را در مشرق‌زمین سر جای خود نشاند و با مغرب‌زمین چنان به تعامل برخاست که شخصیت او برگی فراموش‌نشدنی از تاریخ اروپا شد.

فرمان‌روایی او به همان مقیاس در مدیریت داخلی کشور هم غوغا کرد؛ چنان‌که مردم کوی‌وبرزن سنگدلی بی‌حدش را زیر سبیلی رد کردند و به‌جای آن در یاد و خاطره‌اش قصه‌های صیقلی و شیرین آفریدند، قصه‌هایی که در دو مرز تاریخ و افسانه به یکدیگر می‌رسند. مهابت و محبت شاه عباس که در تاریخ کبیر و بزرگ لقب گرفت، هم‌زمان به دل‌ مردم نشست و بخشی از حافظه جمعی ایرانیان شد، اما داستان او در شهر اصفهان به‌گونه‌ای دیگر رقم خورد.

شاه عباس، سلطان شوکتمندی که به تاریخ ۱۰۰۶ هجری‌قمری اصفهان را به پایتختی ایران برگزید، چاره‌اندیشی و کیاستش نعل‌به‌نعل این دیار را پیمود؛ رد تدبیرش از مجلل‌ترین کاخ‌ها و مسجدهای شهر تا ساده‌ترین گذرها و کوچه‌ها به یادگار ماند. آنچه در ادامه می‌خوانیم مروری بر منش، خلق‌وخو و زندگی شخصی و اجتماعی این پادشاه است.

 مادر مازندرانی و پدر آذربایجانی

شاه‌ تهماسب یکم در قزوین، پایتخت کشورش، به‌سر می‌برد که قاصد برایش خبر آورد پسر و عروسش، یعنی محمدمیرزا و خیرالنسا بیگم، بچه‌ای به‌دنیا آورده‌اند که هنوز بی‌نام است.‌ تهماسب، بدون اینکه بداند نوه‌اش بعدها لقب بزرگ‌ترین شاه صفوی را به خود می‌گیرد، براساس شعری که از صبح سر زبانش افتاده بود، یعنی «عباس علی است شیر غازی، سرلشکر دفتر حجازی»، اسم نوه‌اش را عباس گذاشت.

عباس دوشنبه شب، اول رمضان ۹۷۸ هجری قمری در هرات که مرکز خراسان بود و امروز یکی از شهرهای افغانستان است، چشم به گیتی گشود تا بیش از چهار دهه پادشاه بی‌رقیب ایران باشد. مردی که نامش با اصفهان گره محکمی خورده است، از طرف مادر مازندرانی بود و پدرش به اجداد صفوی، یعنی کردهایی نسب می‌رساند که به آذربایجان کوچ کرده بودند.

سبیل‌های شاهانه که تا گونه تاب می‌خورد

به گواه دیده‌ها و نوشته‌های مورخان و سفرنامه‌نویس شرق و غرب عالم، شاه‌عباس کمی از میانه‌بالا کوتاه‌تر بود. در یک کلام باید گفت که شاه پیشانی‌بلند تاریخ صفویه بلندقامت نبود. صورتش سبزه بود و بینی عقابی داشت. در اوایل ۵۰سالگی سرش بی‌مو شد. در سیمای این شاه کوتاه‌قد بیش از همه سبیل‌های بلند و کلفتش جلوه‌گری می‌کرد و در حافظه تاریخ به یادگار ماند؛ سبیلی که همیشه به آن می‌رسید و تا گونه‌ها تاب می‌داد!

سبز و سرخ و سیاه رنگ‌های موردعلاقه شاه عباس در لباس‌پوشیدن بود که پیراهنی ساده به‌شمار می‌رفت؛ سادگی لباس اصلی او به‌گونه‌ای بود که مهمانان تازه‌وارد غرب و شرق عالم، مثلاً یکی از نظامیان را که فرمی پرطمطراق‌تر داشت، با شاه اشتباه می‌گرفتند.

 رنگ‌ها را نیز اغلب طبق آدابی خاص برمی‌گزید. وقتی سرخ می‌پوشید، همه پی می‌بردند که شاه ممکلت اعصابش خرد و پرخشم است و بنابراین باید بیش از پیش مراقب رفتارشان باشند. شلواری هم با پیراهنش به پا می‌کرد که اغلب بنفش بود. در دورهمی‌های خودمانی فقط دستاری سرخ یا سفید به دور سر می‌پیچید، اما در دیدارها و نشست‌های رسمی تاج و جیغه یا کلاه مخصوصش ترک نمی‌شد.

از میدان نقش‌جهان تا کبابی‌های شهر

عباس شاهی نبود که میان خود و مردمش پرده بکشد. یکی از پاتوق‌های همیشگی او که باعث می‌شد بین مردم بیاید، حضور در میدان نقش‌جهان بود. شاه عباس یکی از تماشاچیان ثابت رویدادهای ورزشی و تفریحی در میدان نقش‌جهان بود، به‌طوری که بازی چوگان، گاوبازی و گرگ‌دوانی را به تماشا می‌نشست. حضور شاه در میدان تقریباً هر روز عصر اتفاق می‌افتاد. به احترام حضورش، سقاها میدان را با مشک آب‌پاشی می‌کردند و سرداران و بزرگان حکومتی هم خود را به نقش‌جهان می‌رساندند.

حضور شاه عباس در میدان اصلی اصفهان به‌نوعی دیدار عمومی از شهر بود. شاه به بازدیدهای خصوصی‌ از شهر هم عادت داشت. این گردش‌های شهر گاهی با خورد و خوراک همراه می‌شد، مثلاً شاه اگر از یک کبابی عبور می‌کرد و بو به دماغش می‌زد، خیلی راحت همان را سفارش می‌داد و همان‌جا نوش می‌کرد! این سادگی و بی‌پیرایگی او در مقام یک پادشاه همواره نظر سفیران غربی را جلب می‌کرد. در این گردش‌های کم‌وبیش خصوصی، شاه به نظامیان یا سربازان اجازه مشایعت نمی‌داد و فقط چند نفری از دیگر مقامات را به‌همراه می‌برد.

پادشاهی که مرزهای واقعیت و خیال را درنوردید

وقتی بانی سی‌وسه‌پل پدر شاه می‌شد

یکی از خصوصیات شاه عباس لطف و مهربانی او در قبال مقامات لشکری و کشوری بود. شاه هر مقامی را که روحیه خدمتگزاری و وطن‌دوستی داشت، ستایش می‌کرد. به‌خصوص ایران‌دوستی سپاهیان و دولت‌مردانش برایش پراهمیت بود. به برخی از اطرافیانش بنا بر همین منش و روش لطف و دوستی بیش‌تری نشان می‌داد و به‌گونه‌ای ویژه‌تر خطاب می‌کرد.

برای نمونه، الله‌وردی‌خان، بانی سی‌وسه‌پل را «پدر» می‌نامید یا به قرچقای‌خان که خدمات نظامی شایانی داشت، «آقا» و «دیوانه» می‌گفت! درواقع، این آدم‌ها همان کسانی بودند که شاه عباس بدون کمکشان نمی‌توانست اصفهان را پس از پایتختی به اوج شکوهمندی برساند.

شاه خوش‌طبیبی است بیا تا همه بیمار شویم…!

از بین خدمتگزاران مردم، شاه‌ عباس به سربازان نگاه ویژه‌ای داشت تا جایی که در جنگ حتی مرهم هم بر زخم آن‌ها می‌گذاشت. البته سربازان هم به رسم زمانه با زبان نرم و لطیف و چاپلوسانه از مهربانی شاه تشکر می‌کردند و مثلاً می‌گفتند «خوش‌طبیبی است بیا تا همه بیمار شویم…!» شاه خود روحیه نظامی‌گری پرقدرتی داشت، به‌طوری که بر اصول و فنون جنگ مسلط بود.

اسب‌دوستی او نیز که در تاریخ شهره است، به همین منش نظامی‌گری‌اش بازمی‌گردد. بوسیدن و نوازش اسب‌ها عادت همیشگی‌اش بود. یک بار که در برابر یکی از سفرای اروپا در بوسیدن و نوازش اسبش زیاده‌روی کرد و با تعجب آن مرد روبه‌رو شد، توضیح داد که «تعجب مکن، این اسب در کشتن دشمنان ایران به من کمک بسیار کرده است». «قلباش» و «غزال» دو رأس از معروف‌ترین اسب‌های شاه عباس به‌شمار می‌آیند.

اشک در آستین و آدم‌خوارها دم دست!

این پادشاه نامدار صفوی در مهربانی و دل‌نازکی به حدی بود که زود اشکش جاری می‌شد. معروف بود که اشک شاه در آستینش است. با وجود این‌همه لطافت و قدرشناسی که در رفتار با مردم و حکومتگرانش داشت، جنبه‌ای از سنگدلی و قساوت هم در وجودش نهفته بود.

مشخصاً اگر یکی از مقامات گرفتار فساد و دزدی می‌شد، حسابش با شخص شاه بود. شاه عباس در کنار جلادان معمولی که شاهان تاریخ همواره کنارشان داشتند، یک گروه موسوم به «چیگیین» هم داشت که درواقع آدم‌خواران شاه بودند!

 به باور مورخان، اولین نشانه‌های زنده‌خواری مجرمان از زمان حمله مغول در ایران دیده ‌شد. تاریخ‌نگاران یکی از زمینه‌های برپایی آرامش و توسعه تمدن ایرانی را در زمان شاه عباس، متأثر از همین خشونتش می‌دانند، چون بدون آن نمی‌توانست افراد را به‌سوی اهداف بلندش هدایت کند.

 پارادوکس شاهانه

به‌طورکلی، شاه عباس شخصیت ناسازواری داشت یا به‌قول مورخان در زیست فردی و اجتماعی جامع اضداد بود. چنان‌که گفته‌اند «خودخواهی و درویش‌خوئی، استبداد و ملایمت، ترحم و سنگدلی، گذشت و انتقام‌جویی، قدردانی و حق‌شناسی، قصاوت و مهربانی، لئامت و بخشندگی، ستمکاری و فرشته‌خوئی در وجود او با هم آمیخته بود، و چنان به‌زودی تغییر خلق‌وخوی می‌داد که نزدیکان و ندیمانش از دریافتن صفات ذاتی و طبیعی وی عاجز می‌شدند.»

شاعری که از مشق و مکتب گریزان بود

شاه عباس تحصیلات خاصی نداشت! در اوایل سنِ آموزش تنبل و فراری بود؛ به‌طوری که با کوشش و زور بسیار او را واردار به درس و مشق خواندن می‌کردند. بااین‌حال، بعدها که به سلطنت رسید، در درک مطلب و فهم از علوم مختلفی که مقامات و علما برایش توضیح می‌دادند، بسیار زیرک بود.

شاه با همه بیگانگی‌اش نسبت به تحصیلات عالیه، شعر می‌گفت. حتی برخی در ستایش شاعری‌اش زیاده‌روی کرده‌اند، در صورتی که این‌گونه نبود! همیشه دیوان حافظ همراهش و ارادتش به آن شاعر شیرازی چنان بود که به‌دست خود درخت سروی در جوار مقبره حافظ کاشت.

پادشاهی که مرزهای واقعیت و خیال را درنوردید

 شاهی که بر دست هنرمندان بوسه می‌زد

«شاهنامه» فردوسی با جهانِ ادبیِ دربار شاه عباس یکی بود و همواره شاهنامه‌خوانان را ازجمله «عبدالرزاق» و «ملابیخودی گنابادی» را با پاداش‌های مادی و معنوی نوازش می‌کرد. دیگر هنرها و فنون نیز نزد این شاه‌ اهمیت وافری داشت؛ مثلاً به خوشنویسی عشق بی‌حدی می‌ورزید.

علیرضا تبریزی که بعد از ورود به دربار شاه عباس به علیرضای عباسی شهره یافت ازجمله خوشنویسانی بود که شاه گاهی کنار او می‌نشست و چراغ به‌دست می‌گرفت تا هنرمندی کند! یا یک بار که محو نقاشی آقارضا از نقاشان چیره‌دست زمان خود بود، بر دستانش بوسه زد.

وقتی شاه عاشق همسر فرمانروای کاخت شد

شاه عباس سه یا چهار زن عقدی داشت و از جوانی تا پایان عمرش صدها زن دیگر به حرمش آمدند و از آنجا و یاد شاه رفتند. مثل همه پادشاهان یا همه آدم‌ها داستان‌های عاشقانه خودش را داشت که دل‌بستن به «خوراشان»، همسر فرمان‌روای کاختی در گرجستان، یکی از آن‌ها است. شاه در تفریحاتش، به‌خصوص شکار زنانش را به‌همراه می‌برد. گردش چهارشنبه‌های زنان او نیز در تاریخ اصفهان شهره است. چهارشنبه‌ها، چهارباغ و محوطه سی‌وسه‌پل را قرق می‌کردند تا همسران شاه به آسودگی گشت بزنند.

برخلاف تعداد زنانش، بچه‌های بسیاری نداشت و فقط ۱۱ فرزند، یعنی شش دختر و پنج پسر از او به یادگار ماند. «صفی‌میرزا» پسر اول و ولیعهدش بود که چون چواندازی شد، قصد کشتن پدر و نشستن بر تخت او را دارد، به دستور شاه‌ عباس کشته شد. بعدها پسر صفی‌میرزا با نام «شاه صفی اول» جانشین پدربزرگش، شاه‌ عباس شد. «محمدمیرزا» و «امامقلی‌میرزا» از دیگر پسران شاه بودند که به‌دست پدر کور شدند!

 اگر شاه بخواهد

مردان نظامی شاه و دیوان‌سالاران شاه عباس همواره از او واهمه داشتند، برخلاف آن، عموم مردم عاشقش بودند! شاه در جهان‌بینی مردم کوچه و بازار جایگاه قدسی و آسمانی داشت تا جایی که در کنار نام خداوندگار یکتا و پیغمبر اسلام(ص) به او هم سوگند می‌خوردند.

 سوگند به نام شاه عباس خیلی از مشکلات را حل می‌کرد و به گوینده‌اش اعتبار می‌بخشید! حتی سرداران ترک‌تبار شاه عباس عبارت «شاه سوراندا دیر سنیز» ورد زبانشان بود. این عبارت با «ان‌شاءاللّه» مطابقت داشت و «اگر شاه بخواهد» معنا می‌شد!

مردم سخت‌گیری شاه را ستایش می‌کردند، چون باور داشتند امنیت کشور مرهون رفتار قاطعانه و پرخشونت این مرد است، چون معتقد بودند برندگی و تندخویی شاه اجازه نمی‌دهد کسی دست از پا خطا کند.

 به همین ترتیب، بعد از امنیت، کسب‌وکار راحت و بی‌دردسر و درنهایت رفاه اقتصادی فراهم می‌آمد. در یک کلام، مردم آسایش مادی و معنوی خود را مدیون شاه می‌دانستند. شاه‌دوستی مردم گاهی دردسرساز می‌شود و کسانی بودند که به یک شهر یا روستای دور بروند و خودشان را شاه جا بزنند!

پادشاهی که مرزهای واقعیت و خیال را درنوردید

 پیشوازی‌های بی‌شکوه مردم تهران

شاه عباس در درازنای عمر خود بارها مورد سوءقصد قرار گرفت و به امراض سخت مبتلا شد، اما جان سالم به‌در برد. یکی از بدترین بیماری‌های عمرش زمانی اتفاق افتاد که در تهران به‌سر می‌برد. این بیماری ۴۳ روز شاه را آزار می‌داد و چنان خاطره‌ای در ذهنش به‌جای گذاشت که از تهران بیراز شد و همیشه بد این شهر را می‌گفت.

از این پس، اگر هم گذارش به تهران می‌خورد، به‌جای این شهر در حرم عبدالعظیم ری توقف می‌کرد. شاه عباس به هر شهر و دهاتی می‌رفت، مردم از او استقبال بی‌نظیری می‌کردند، برخی ناظران زمانه چنین نوشته‌اند که علت رویگردانی او از تهران نه بیماری بلندمدتش، بلکه پیشوازی‌های بی‌شکوه مردم تهران در مقایسه با دیگر نقاط کشور بود!

شاهی که قلبش در اردبیل خاک شد

شاه عباس سرانجام در شب پنجشنبه ۲۳ جمادی‌الاول ۱۰۳۸ هجری‌قمری در یکی از سفرهای خود، وقتی در شهر اشرف یا بهشهر کنونی مازندران به‌سر می‌برد، به‌علت نوعی بیماری موسوم به تب ربع (تب چهارم) جان داد. پیکر او را در نزدیکی کاشان در مجاورت امامزاده حبیب‌بن‌موسی به خاک سپردند.

 به روایتی عموم مردم معتقد بودند که جسد شاه عباس به نجف اشرف منتقل شده است، چون این پادشاه بسیار حضرت علی(ع) را دوست می‌داشت. برخی راویان نیز چنین نوشته‌اند که جسد شاه عباس را در قم یا نجف و قلب او را در اردبیل، سرزمین اجدادی‌اش مدفون کردند!

شاه عباس و هویت شهر اصفهان

آنچه گذشت، مروری فشرده بر منش، خلق‌وخو و زندگی شخصی و اجتماعی شاه مشهور تاریخ ایران، عباس یکم بود، شاهی که بخشی از هویت اصفهان تا به امروز با فرمان‌ها و تصمیمات او سرشته است، شاهی که شخصیت او همچون هر جز دیگری از تاریخ‌مان به بازخوانی و از نو یافتنش به‌دست مورخان، جامعه‌شناسان و داستان‌نویسان نیازمندیم؛ مگر نه اینکه امروز و فردا با گذشته معنا می‌یابد؟

مراجع

_ فلسفی، نصراللّه (بی‌تا)، زندگانی شاه عباس اول، جلد یکم و دوم، تهران: انتشارات علمی.

_ فلسفی، نصراللّه (۱۳۵۰)، «شاه عباس اول چگونه درگذشت؟»، مجله یغما.

پادشاهی که مرزهای واقعیت و خیال را درنوردید

انتهای پیام

source

توسط wisna.ir